جمعه ۱۴ دی ۹۷
دلم میخواست در شهری زندگی میکردم که باران عادیترین اتفاقش بود. شهری که دریا داشت و دریاچه و مسیرهای طولانی برای پیاده رفتن. شهری که میتوانستم درختهای بیشتری برای دوستی پیدا کنم. شهری که آدمهایش مهربان بودند، تفاوتها را میپذیرفتند و تناقض جدیدی به تناقضهای قبلیات اضافه نمیکردند.
ولی باز هم مطمئن نیستم که حتی در این شهر، احساس عدم تعلق به هیچ کجا دست از سرم برمیداشت.