.

دلم می‌خواست در شهری زندگی می‌کردم که باران عادی‌ترین اتفاقش بود. شهری که دریا داشت و دریاچه و مسیرهای طولانی برای پیاده رفتن. شهری که می‌توانستم درخت‌های بیشتری برای دوستی پیدا کنم. شهری که آدم‌هایش مهربان بودند، تفاوت‌ها را می‌پذیرفتند و تناقض جدیدی به تناقض‌های قبلی‌ات اضافه نمی‌کردند. 
ولی باز هم مطمئن نیستم که حتی در این شهر، احساس عدم تعلق به هیچ کجا دست از سرم برمی‌داشت. 
About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان