گفتهبودم زمان تسلیبخش است. زمان، زمان عجیب و دوستداشتنی که بارها دلم خواست بشناسمش و بفهمم ماهیتاش چیست که اینطور آدم را ذرهذره تبدیل به یک فراموشکار تمام عیار میکند.
فکر میکنم اما چه فایده؟ وقتی همهی ما در تجربهی عواطف مثل هم نیستیم. وقتی یک دنیا تفاوت بین ما کوهی ساخته از سوءتفاهم و نفهمیدنها. من که همهی عمر دوست داشتم قصهی زندگی آدمها را بشنوم. من که روی صندلی همیشگی کنار آینهی خانهی پدربزرگ مینشستم و با اشتیاق به قصههای قدیمیاش گوش میدادم و به خاطرههایی که مثل کتاب گمشده یک کتابخانهی اسرارآمیز بود. حالا فکر میکنم چه فایده؟ چه فایده از گفتن؟
شاید به خاطر همین هست که عکسها برایم عزیز هستند. تصویر تمام حرفهایی که میخواستم بزنم و نتوانستم.