پاییز سه سال قبل یک روز عصر که از دانشگاه برگشته بودم، در سالن ورودی رو باز کردم و چند لحظه جلوی کولر صبر کردم، قبل از اینکه بخوام چند طبقه برم بالا و از ذهنم گذشت:«یک چیزی بهت میگم همیشه یادت بمونه؛ چون میدونم یادت میره. هیچ وقت چتری نذار. هیچ وقت. بعدا عکسهاتو میبینی و فکر میکنی چقدر قشنگ شدم. ولی به این همه نامرتب بودن همیشگی با مقنعه و کلافهکننده بودنش نمیارزه. گول نخور.» بعد احتمالا رفته بودم بالا پی ادامهی زندگی ولی کل این سه سال صدا توی سرم جا مونده بود و بهش گوش دادم. چند روز پیش بعد از یک مجموعه از اتفاقها دوباره همون صدا توی سرم اومد. با این تفاوت که دیگه بچهی سرخوش و بیخیال اون روزها نبود. گفت:«میدونم یادت میره. میدونم طبق معمول یادت میره. ولی نباید بمونی. دلتنگیهاتو بذار کنار. به محض فارغالتحصیلی کارهای رفتن رو استارت بزن. هر چیزی که لازمه. حتی یک روز بیشتر نمون.» و حالا هر بار یادم میافته از «دلتنگیهاتو کنار بذار.» دلم میخواد برگردم و اون صدای توی سرم رو بغل کنم؛ اما فایدهای نداره چون اون صدا خود منه و هنوز هست، غمگین و ناامید.