«حالا اینجا ایستاده بود و فکر میکرد عناندار ذهنش است. اما شبها، در تنهاییاش، به نظر میآمد ذهنش عناندار اوست. خب، همانطور که شاعر گفته، آدمی را از سرنوشت خود گریزی نیست و نیز از ذهن خود. »
هنوز اول شب بود. کتابی که ه. بهم قرض داده بود را میخواندم تا رسیدم به این قسمت و نه فقط همین قسمت، که انگار کتاب از ابتدا تصمیم گرفتهبود شیرینی همیشگی بازی با کلمات را با دلتنگی غیرقابل وصفی زنده کند. ولی حالا فقط کلمات نبود. حرف تجربههایی بود که فراموش میکنی اما همیشه از فکر کردن بهشان، هم خوشحال میشوی و مغرور و هم درد میکشی.
صبح خیلی زود از خواب پریدم. هنوز شش نشده بود و میدانستم که دوباره نمیخوابم. نور کمکم راه خودش را از پردهی اتاق باز میکرد و به خواب که نه، کابوسی که دیده بودم فکر میکردم. نگاه ناامید و آرامش. بیدار که شدم یادم نمیآمد که کجاست. یادم نمیآمد که چند روز قبل به خاطر بیمارشاش و ناهوشیار بودنش گریه کرده بودم و حتی نمیتوانستم با آن اطلاعات ناقص ذرهای وضعیتش را تشخیص دهم.
موسیقی به زبان پدری گوش دادم و هوا سرد بود و در تاریک روشن هوا انگار برگشته باشم به پاییز هجده سالگی. آخرین پاییزی که باعث میشد این شهر را بیشتر از همیشه دوست داشته باشم. هنوز هجده ساله بودم. هنوز بیخبر. هنوز لجباز و در تلاش برای پیدا کردن شکلی از زندگی که خودم میخواستم. روزهایی که گذشت و تغییرم داد. برگشتم و دیدم دوباره همان شدم که بودم. در جستجو. جستجوی همیشگی برای پیدا کردن راهی که شباهتی به راه اطرافیان نداشت.
صبح دوباره کتاب را میخواندم که رسیدم به جایی که ه. زیرش خط کشیده بود. قبل از اینکه به عادت همان هجده سالگی جلوی پنجرهی پر از ابرهای سفید خوابم ببرد از صبح زود از خواب پریدن.
«طریق درست عشق ورزیدن همین بود. بیهراس، بیحد و مرز، بیاندیشهی فردا و سپس، بیپشیمانی. »
فکر کردم بیاندیشهی فردا را اگر خط بزنیم؛ باقیمانده نه فقط طریق عشق ورزیدن، که طریقی بود که برای زندگی میخواستم. قبل از اینکه نتوانم به یاد بیاورم. فراموشی یا باور کردن و زندگی کردن بیش از حد با واقعیت؟ نمیدانم. اما هنوز دلم برای باور بیحد و مرز بودن چیزی تنگ میشود.