دلم میخواست میدونستم تک تک آدمها چقدر نقش بازی میکنند. چقدر ماسک میزنند. چقدر ژست و ادا اند.
چقدرواقعی بودند. چقدر خودشون بودند. تا کجا تونستند ترس رو کنار بزنند؟
حالا اگه بخوام واقعی باشم و از گفتن این حرفهای ناآشنا برای خودم متعجب نشم، باید بگم از آدمی که میخواست تغییر رشته بده تا فلسفه بخونه رسیدم به نقطهای که فکر میکنم وقتی میشه خیلی راحت خودت و زندگی رو گول بزنی چرا سختش کنیم؟ محیط آدمها رو عوض میکنه. چند سال پیش وقتی توی نوت موبایلم نوشتم میترسم از اینکه همه چیز رو فراموش کنم، دقیقا همین روز رو میدیدم. حسش شبیه چرخیدن از پایه به کاربرده. یک روزی میخواستم همه چیز رو از پایه و اصولی درست کنم. ساعتها با ایدهها ور میرفتم و خودم رو به چالش میکشیدم. حالا فقط برام مهمه که اخلاقیاتی که بهشون پایبندم رو نگه دارم. باقی همه در خدمت اینکه زندگی اونطوری بگذره که راضیام کنه. چه حالا چه چند سال بعد.