Ghost in the night

صبح که بیدار میشم یادم نمیاد چند ساعت توی تاریکی اتاق بودم. فقط یادمه که برگشتم خونه و قبل از اینکه غذا آماده بشه روی مبل جلوی کولر خوابم برده. بیدار شدم و توی گیجی غذا خوردم. بعد از یک مسیر شش ساعته در جاده شاید این همه خستگی طبیعی باشه. درد کمرم بدتر شده و در نهایت بالشتم رو از توی ماشین برمیدارم و میرم توی اتاق که تا صبح روز بعد بیهوش بشم. چند بار از خواب می‌پرم. یادم میاد که سه شب گذشته هم به خوبی نخوابیدم شاید چون مغزم به اون همه شلوغی عادت نداشت. صبح بعد از بیدار شدن یادم میاد دیشب توی خواب و بیداری به ه. گفتم امروز می‌بینمش. باید تا عصر لیست بلندبالای کارهامو انجام بدم و ناراحتم از اینکه وقت نمی‌کنم برم استخر. چند روز بعد دوباره باید چمدون ببندم برای سفری که دیگه نمی‌خوام. دلم فقط جاده‌های طولانی می‌خواد و هیچ وقت نرسیدن به هیچ مقصدی. تکه‌های مختلف از دو روزی که گذشته یادم میاد. از اون لحظه‌ای که هزارمین لیوان چای رو با میم میخوردیم و بحث‌هامون تموم نمیشد و همه‌ی لحظه‌هایی که با ب. خیلی زیاد خندیده بودیم اما در نهایت غیر از حس‌های تلخ جامونده از گذشته هیچ چیزی برام باقی نمونده با اینکه اون بیرون من دوباره برگشته بودم به آدم‌های آشنا. فکر می‌کنم آیا می‌‌تونست بدتر از این پیش بره؟ جوابی ندارم. قلبم مچاله میشه و فکر می‌کنم من همیشه فقط فاصله گرفتم و حالا خیلی عمیق‌تر از قبل. نمی‌خوام و نمی‌تونم که به کسی نزدیک بشم حتی آدم‌هایی که از گذشته‌ام اومدند. میخوام روی تمام اون شش سال بالا بیارم. می‌خوام کل اون شش سال رو بالا بیارم تا شاید یک بار دیگه حالم خوب بشه. می‌خوام روی تمام خاطراتش، حتی خاطره‌های شیرینش بالا بیارم. می‌خوام تمامش رو از ذهنم پاک کنم. دیگه حتی چیزهای خوبی که یاد گرفتم و تجربه‌هام برام مهم نیستند. واقعیت تمامش این آدم آسیب‌دیده است. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان