انجام دادن کارهایی که هم در لحظه خوشحالم کنه هم در گذر زمان فایده داشته باشه رو دوست دارم و بخشی از ذهنم درگیر اینه که کارهای بیشتری شبیه اینها رو پیدا کنم. هرچند الزاما تمام اجزای زندگی روزمره خوشحالکننده نیستند، اما به حق مغزم برای استراحت کردن احترام میذارم. برنامهها برای آینده توی ذهنم شفافتر شده و زمان میگذره و به تصمیمهای بزرگ نزدیکتر میشم، که چالشبرانگیز و جذابه. تونستم بعضی از اشتباههای گذشته رو بپذیرم و همچنان اشتباههایی که مربوط به آدمها میشه سختترین قسمت از لیست برای فکر/حل کردنه. عجلهای برای رسیدن به زندگی بعد از فارغالتحصیلی ندارم و ترجیح میدم بعد از شش سال ذرهای استراحت کنم هرچند احتمالا هرچقدر موجودی حسابم پایین بیاد عجلهام بیشتر بشه. شهر بعد از این همه سال برام غریبه است و پر از جاهای جدید و ناآشنا. مفهوم شهر در گذر زمان تغییر کرده و نبود آدمهای قدیم حسی که به اینجا داشتم رو کاملا تغییر داده. انگار که اگر زیباییای در اون زندگی و این خیابونها بود کاملا وابسته به آدمها بود. یادآوری بعضی تکهها از شش سال زندگی اونجا غمگینم میکنه و از ذهنم میگذره که چرا باید اون همه شکست رو پشت سر میذاشتم و سخت میشه که به خودم حمله نکنم و خودم رو زیر سوال نبرم هرچند که میدونم اشتباهه. ارتباط با مامان و بابا پر از چالشه، هم میل به فاصله گذاشتن دارم و هم میخوام نزدیک باشم تا ازشون مراقبت کنم. هم دوستشون دارم و هم هنوز توی ذهنم غم و خشمهایی از گذشته به جا مونده و نمیتونم بین نزدیک بودن و مستقل بودن تعادل بسازم.
اتفاقهای زیادی افتاده و کارهای زیادی برای انجام دادن هست، نمیدونم به کجا میرسم.