کیزوکی عزیزم؛ من دارم توی شهربازیای از افکار مختلف زندگی میکنم. بالا و پایین میرم و گاهی اوقات فقط بقیه رو تماشا میکنم. فکر میکنم شاید از اونور بوم افتادم و نسبت به آینده بیتفاوت شدم؛ اما شاید در پی سالها تماشای اینکه چطور اوضاع به شکلی پیش میره که هیچ وقت توقعش رو نداشتی، نمیتونم به هر چیزی بیشتر از حد مشخصی واکنش بدم.
لیست کارهامو تیک میزنم. با آدمهایی که تا چند وقت دیگه به یه اسم دور تبدیل میشن توی شهری که احتمالا هیچ وقت نمیبینم قدم میزنم و کتاب و بیبی کرم و گوشواره انتخاب میکنیم. با سازم غریبه شدم. ذهنم مثل قبل آروم نیست و هر روز که ناخنم به سیمها میخوره، صدا برام غریبه و ناخوشاینده و غمگینم میکنه. تا عصر دانشگاه میمونم و بعد از چند ساعت فکر کردن و قهوه خوردن بالاخره گرهی کار رو باز میکنم و میتونم نفس راحت بکشم.
دلم میخواست بعد از دیدن ف. دوباره برم سفر. سفر کوتاه اما به طرز خندهداری، خودم توی بهترین نقطه برای این وقت از سال زندگی میکنم. هواشناسی شهرها رو که چک میکنم حدس میزنم بهتره تا بعد از دفاع صبر کنم. یا آخر هفته برم جزیره، گلهای آبی بخرم و روبروی پنجره که صبح تا ظهر برای زمان زیادی آفتاب میتابه بذارمشون تا sun-kissed بشن. یاد سفری میافتم که توی زمستون سال دور رفتیم و تمام مدت از سرما لرزیدیم وبا سرماخوردگی برگشتیم خونه. داروها گیج و خوابآلودم میکرد و زیر پتو اشک میریختم از احساسات غلیظی که تجربه میکردم. چیزهایی از گذشته که دلم براشون تنگ میشه. چیزهایی از گذشته مثل این شهر که بخشی از من بودند و من بخشی ازشون، ولی مردند. میمیرند و برای همیشه محو میشن.
میخوام که تموم بشه و برم. ولی گاهی اوقات هم هیچ میلی برای رسیدن به هیچ چیزی ندارم. شاید هم این همون تصویر ایدهآل زندگی در لحظه است، نمیدونم.