نسینی الدنیا

کیزوکی عزیزم؛ من دارم توی شهربازی‌ای از افکار مختلف زندگی می‌کنم. بالا و پایین میرم و گاهی اوقات فقط بقیه رو تماشا می‌کنم. فکر می‌کنم شاید از اونور بوم افتادم و نسبت به آینده بی‌تفاوت شدم؛ اما شاید در پی سال‌ها تماشای اینکه چطور اوضاع به شکلی پیش میره که هیچ وقت توقعش رو نداشتی، نمی‌تونم به هر چیزی بیشتر از حد مشخصی واکنش بدم.

لیست کارهامو تیک می‌زنم. با آدم‌هایی که تا چند وقت دیگه به یه اسم دور تبدیل میشن توی شهری که احتمالا هیچ وقت نمی‌بینم قدم می‌زنم و کتاب و بی‌بی‌ کرم و گوشواره انتخاب می‌‌کنیم. با سازم غریبه شدم. ذهنم مثل قبل آروم نیست و هر روز که ناخنم به سیم‌ها می‌خوره، صدا برام غریبه و ناخوشاینده و غمگینم می‌کنه. تا عصر دانشگاه می‌مونم و بعد از چند ساعت فکر کردن و قهوه خوردن بالاخره گره‌ی کار رو باز می‌کنم و می‌تونم نفس راحت بکشم. 

دلم می‌خواست بعد از دیدن ف. دوباره برم سفر. سفر کوتاه اما به طرز خنده‌داری، خودم توی بهترین نقطه برای این وقت از سال زندگی می‌کنم. هواشناسی شهرها رو که چک می‌کنم حدس می‌زنم بهتره تا بعد از دفاع صبر کنم. یا آخر هفته برم جزیره، گل‌های آبی بخرم و روبروی پنجره که صبح تا ظهر برای زمان زیادی آفتاب می‌تابه بذارمشون تا sun-kissed بشن. یاد سفری می‌افتم که توی زمستون سال دور رفتیم و تمام مدت از سرما لرزیدیم وبا سرماخوردگی برگشتیم خونه. داروها گیج و خواب‌آلودم می‌کرد و زیر پتو اشک می‌ریختم از احساسات غلیظی که تجربه می‌کردم. چیزهایی از گذشته که دلم براشون تنگ میشه. چیزهایی از گذشته مثل این شهر که بخشی از من بودند و من بخشی ازشون، ولی مردند. می‌میرند و برای همیشه محو میشن. 

می‌خوام که تموم بشه و برم. ولی گاهی اوقات هم هیچ میلی برای رسیدن به هیچ چیزی ندارم. شاید هم این همون تصویر ایده‌آل زندگی در لحظه است، نمی‌دونم. 

بعد برو.

صدای کیبورد لپتاپ توی ذهنم با صدای آهنگی که عصر تمرین کردیم جابجا میشه. زیبا بود؛ اما ساعت از دوازده گذشته و سکوت خونه نشون میده که برای ساز زدن دیر شده. از جلوی آینه می‌گذرم، آخرین قسمت از سه‌گانه‌ای که دو شب قبل دیدم، برای فرار از بی‌خوابی آخر شب‌ها، داره دانلود میشه. برمی‌گردم جلوی آینه و از ذهنم می‌گذره که بهم می‌گفت رنگ‌پریده ام. روزهایی که دوست داشتم با کرم‌پودر روشن‌تر از پوستم خودم رو رنگ‌پریده‌ کنم و ترکیبش با رژلب قرمز آرایش موردعلاقه‌ام بود. برمی‌گردم پشت میز و خط‌هایی که نوشتم رو می‌خونم. قصه‌هایی برای پایان شش سال. شش سال دویدن و فراموش کردن خودم اونقدر که فراموش کنم آدم چطور می‌تونه خودش رو فراموش نکنه. ذهنم هر لحظه از دنیایی به دنیای دیگه می‌پره و یادم میاد که چند روز پیش توی ماشین ر. «بعد برو» رو شنیده بودیم و شنیدنش مثل همیشه من رو پرت کرده بود به زمستونی که با کاپشن و کلاه و توی سردترین روزها تنهایی می‌دویدم. «با من نرقصی دلت می‌گیره.» و اون روزها فکر می‌کردم کاش یک بار دیگه می‌رقصیدیم. یک بار دیگه صدای سازت رو میشنیدم. کاش با هم سفر رفته بودیم. کاش با هم زندگی کرده بودیم. بعد می‌رفتی. ولی رفته بودی. حالا انگار آدم دیگه‌ای به جای من تمامش رو زندگی کرده باشه.

آخر شب فیلم آماده است. فایل word قصه‌ها رو می‌بندم و فکر می‌کنم چه آبان عجیبی. آبان گرم که هیچ شباهتی به پاییز نداشت اما نوت‌های زیادی ازش به جا موند، از فکرهایی که آروم‌تر و بهتر از قبل بود. از پذیرفتن‌های زیاد و پیش بردن زندگی. از هیجان برای یاد گرفتن چیزهای جدید. از تصمیم‌هایی که مضطربم می‌کرد. از خشم‌های لحظه‌ای از آدم‌ها که شاید نمی‌خوام بیش از این ازشون جدا بشم. از پذیرفتن. اتفاق عجیب پذیرفتن. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان