توی تمام روزهای بارونی و سرد توی خیابونهای مرکز شهر گشتیم و از پنجرهی کافههای مختلف خیابونها رو تماشا کردیم و تمام مدت با هر صدایی، هر تصویری، هر آهنگی و هر چهرهای از ذهنم گذشت که امسال احتمالا سال از دست دادنه. نزدیکترین دوستم مهاجرت میکنه. دوستهای دانشگاهم توی شهرهای مختلف پراکنده میشن. روزهای خوب کوتاهمون رو به نقطهی پایان رسوندیم چون دیگه هیچ چیزی درست کار نمیکرد و در نهایت باید یه بار دیگه خونه رو ترک کنم. دردم میگیره. دیگه هجده ساله نیستم که از ناشناختهها هیجانزده بشم و نگران از نو ساختن و تنهایی نباشم. سالها روابطی رو ساختم و حالا تکتکش جلوی چشمم فرو میریزه. حفرهاش رو حس میکنم و نمیتونم بیش از این انکار کنم که چقدر برام دردناکه.
جزئیات این شهر هنوز من رو یاد هجده سالگی میندازه. وقتی که تمام ذهنم آرزوی جدا شدن از ریشهها و تجربه کردن زندگیهای جدید و آدمهای جدید بود. تجربه میکنی. میسازی. خراب میکنی. اما حالا خسته ام. شجاعت اون روزها رو ندارم. احساسات اون روزها رو ندارم. نمیخوام زندگی پوستم رو بسوزونه. میخوام آروم بگیرم. توی یک شهر. توی یک خونه. کنار آدمهایی که سالها کنار هم بودیم. به عمق نیاز دارم. نمیخوام خودم رو توضیح بدم. نمیخوام بشناسم. نمیخوام جلوی غریبههای رندوم بشینم و قصهی زندگیام رو تعریف کنم.
نمیدونم چیزی از اون آدم باقی مونده یا نه. نمیدونم احساسات جدیدی رو تجربه میکنم یا نه. نمیدونم باید با امید واهی زندگی کنم یا نه.