.

نمی‌دانم آبی به زبان تو چه کلمه‌ای است اما احساس می‌کنم که اسم من در زندگی قبلی‌ام همین کلمه بوده.
زمان زیادی از هیچ اتفاقی نگذشته. مدت‌هاست که زمان میلی به گذشتن ندارد. ماه‌ها و سال‌ها عبور می‌کنند بی این که زمانی بگذرد. حالا بی‌دلیل دلم دریاچه‌ای از نیلوفر آبی می‌خواهد. شبیه همان طرحی که با سختی زیاد روی شیشه کشیدم، تو که می‌دانی دست من همیشه مقداری می‌لرزد، اما بعد حس کردم که این خود من هست که از سر انگشتانم روی شیشه نقش بسته. بدون هیچ توضیح اضافه‌ای من آن جا بودم. مثل همیشه میلی به شرح دادن نداشتم.
آفتاب که غروب می‌کند دختری را می‌بینم که مراقب است باد کیف خالی‌اش را با خودش نبرد. کیفش که طرحی از باغچه بهار و گل‌های آزاد و رهای بنفش و قرمز دارد. تو می‌توانی هر غروب او را ببینی که با شیفتگی به درخت‌هایی نگاه می‌کند که این موقع از سال هنوز برگ‌های نارنجی دارند. می‌توانی ببینی‌اش وقتی روسری سبز با گل‌هایی شبیه خوشه انگور سر کرده و موقع عبور از جلوی تمام آینه‌ها خودش را نمی‌شناسد. در تاریک روشن غروب بیشتر از همیشه. 
کیزوکی من مدت‌هاست که خیلی چیزها را از دست داده ام. جزئیات زندگی گذشته‌ام را. دوست داشتن‌هایم را. باورهایم را. حتی شب‌های بارانی خیابان نزدیک ایستگاه که همیشه دوست داشتی جزئیات نامفهومش را در نقاشی‌هایت تصویر کنی. 
برایم از آبی بنویس. از دریا که صدایش را فراموش کردم. از صدای دریا بیشتر از هر چیزی برایم بنویس. 
About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان