چشم‌هاتو ببند.

نوجوون بودم که متوجه شدم ذهن انسان پیچیده است و زندگی‌ به همون اندازه که می‌تونه شگفت‌انگیز باشه، می‌تونه پست و بی‌‌ارزش بشه. انسانی که تا ابد محکومه به در جمع بودن، به در ارتباط با باقی انسان‌ها بودن. متوجه شدم تاثیری که روی زندگی هم می‌ذاریم بزرگ‌تر از چیزیه که بشه تصور کرد.

یک بار ازم پرسید چرا تلاش می‌کنم خوب باشم، با اینکه منتظر هدیه‌ای از دنیا نیستم. گفتم چون نمی‌خوام اون ذهن‌های شگفت‌انگیز رو به پستی بکشم. با حسادت، با خوردن حق بقیه آدم‌ها، با رنج دادنشون به هر شکل ممکن.

ولی زندگی توی این محیط هر روز تقلا برای فرو نرفتنه. هر روز تماشای خودم توی آینه و ترس از آخرین لحظه‌ای که کاملا در مرداب فرو رفته باشم. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان