اینکه دقیقا از برنامههای آینده مطمئن نیستم روی کیفیت زندگی روزمرهام تاثیر عجیب و غریبی گذاشته. میدونم باید کارهای پایاننامه رو تموم کنم، فارغالتحصیل بشم، برم سرکار، زبان بخونم و ادامهی کارها ولی زمانبندیها از دستم در میره. گزینههای مختلفی که دارم گیجم میکنند. انتخاب شهر جدید. انتخاب مسیر مهاجرت و تنظیم کردن باقی کارها. از طرفی به خودم یادآوری میکنم که ساده است، فعلا فقط باید فارغالتحصیل بشی. مضطرب میشم که اگه خیلی عقب بیفته و برنامهها به هم بریزه چی و جواب ساده است، تو قسمت خودت رو انجام بده. برای ادامهاش همون لحظه فکر میکنیم.
گاهی اوقات بیش از حد به تصمیمهایی که الان نباید بهشون فکر کنم فکر میکنم. قبلتر سادهتر کارها رو برای بازهی زمانی کوتاه و بلند تقسیم میکردم ولی الان هر لحظه جواب هر سوالی وابسته به یه سوال دیگه است. فکر میکنم میتونم از پس کارهای زیاد کنار هم بربیام اما در نهایت ذهنم آشفتهبازار میشه. سالهایی که همیشه دانشگاه محدودم کرده بود تموم شده و حریص شدم که به تمام کارها برسم و یادم میره این شکلی تقریبا به هیچ کاری نمیرسم.
باید لیست کارهامو زیر و رو کنم و بپذیرم که باید از بعضیهاشون بگذرم. احتمالا کمی هم به بدنم که هر روز داره ضعیفتر میشه اولویت بدم.