.

گاهی اوقات به این فکر می‌کنم که من چقدر توی زندگی‌ام حق به جانب بودم؟ چقدر بقیه رو به باد انتقاد گرفتم و توی ذهنم تصویر خودم رو طوری ساختم که انگار هیچ کدوم از این ایرادها رو ندارم و مهم‌تر از همه، سرزنش کردن آدم‌ها یا یک طرز فکر توی ذهنم چه فایده‌ای داشته وقتی کار دقیق و مشخصی برای بهتر شدنش انجام نمی‌دادم؟ 

ارتباط زیاد نداشتن با آدم‌ها همیشه چیزی بود که انتخاب می‌کردم. صادقانه چون حوصله‌اش رو نداشتم. ارتباط با آدم‌ها پیچیده‌ترین کار برای من بود و هست و از یک جایی به بعد حق رو به خودم دادم. «مشکل از اون‌هاست که من رو درک نمی‌کنند.» و بعد فاصله گرفتم. آدم‌هایی زیادی بودند که این حس رو بهم می‌دادند که انگار ذره‌ای تصوری از من ندارند؛ اما وقتی برمی‌گردم عقب می‌بینم که منم تلاشی برای توضیح دادن خودم نکرده بودم. حتی موقع خداحافظی تلاشی نکردم تا بگم که چرا دیگه این وضعیت جواب نمی‌ده. هرچند گاهی اوقات می‌گفتم و فایده‌ای نداشت. اینطور وقت‌ها دچار خشم میشدم. یک سال گذشته پیش می‌اومد که آدم‌هایی که بهم نزدیک‌تر بودند می‌پرسیدند که من نمی‌خوام با فلان آدم آشنا بشم و پارتنر داشته باشم، منم می‌گفتم نه و دلیل همیشگی‌ام این بود که من هنوز توی راه شناختن خودم خیلی کار باقی‌مونده دارم و نمی‌تونم آدم دیگه‌ای رو وارد این آشفته‌بازار کنم؛ هرچند که تنها دلیل این نبود و اون چیزی که من حتی توی ذهن خودم انکارش می‌کردم ترس از intimacy بود. از طرفی همیشه فکر می‌کردم که فعلا کارهای مهم‌تری از وقت گذاشتن برای آدمی دارم که در نهایت ممکنه ناامیدم کنه. تک‌تک این فکرهای توی سرم لازم بود که به چالش کشیده بشند؛ اما از این‌ها که بگذریم؛ واکنش همیشگی اون آدم‌های نزدیک این بود که سخت نگیر. تو خیلی فکر می‌کنی و ال و بل که من رو ناراحت و عصبانی می‌کرد ولی تلاشی برای اینکه بیشتر توضیح بدم نمی‌کردم. بهشون نمی‌گفتم که از این طرز فکر خوشم نمیاد که آدم‌ها رو این شکلی ناقص می‌بینید، انگار که یک نفر دیگه باید کاملشون کنه و انگار که خودشون کافی نیستند. از یک جایی به بعد شروع کردم به دلیل‌های الکی آوردن. «من دارم میرم. قرار نیست مدت زیادی اینجا بمونم. ترم دیگه برمی‌گردم و فلان.» که کاملا قانعشون می‌کرد و ادامه نمی‌دادند. همون روشی که خیلی وقت‌ها داشتم؛ به جای توضیح دادن خودم، دروغ سر هم می‌کردم تا آدم‌ها رو ساکت کنم. 

منم گذشته‌ای داشتم. کودکی و نوجوونی و تمام سال‌هایی که شخصیتم رو شکل دادند. تجربه‌های بد داشتم که حالا شاید ناخودآگاه روی تصمیم‌های الانم تاثیر بذاره. همیشه حساس بودم و همه چیز انگار که تا ابد توی حافظه‌ام ثبت میشد. اسفند که وقت آزاد زیادی داشتم، خیلی به تک‌تک رفتارهام و فکرهام دقت می‌کردم و نتیجه‌هایی که ازشون می‌گرفتم رو می‌نوشتم و بعد کم‌کم یک سری الگوی تکراری پیدا کردم. چیزی که لابلای اون نوشتن‌ها کشف کردم خشم زیاد از یکی از آدم‌های نزدیک و عزیزم بود. فهمیدم که چقدر نتونستم با چیزهایی که از دست دادم کنار بیام و هنوز یک گوشه از ذهنم هر روز می‌ره سراغشون و نمی‌خواد باور کنه که دیگه نیستند و این چقدر داره نسبت به زندگی لحظه‌ام ناامید و ناراحتم می‌کنه. اینکه می‌دونم بیشتر از هر چیزی چی داره توی زندگی عقبم میندازه اما برنامه‌ی درست و خوبی برای تغییرش ندارم. اینکه نمی‌تونم لذت ببرم چون استانداردهام دست‌نیافتنی اند. بعدتر با اتفاق‌های عجیبی که نیمه‌ی دوم فروردین افتاد و شلوغی دو ماه بعد، کمتر وقت گذاشتم برای خودم. درگیر یاد گرفتن توصیه‌های دارویی به بیمار بودم و دوباره همون میل شدید به پیشرفت کردن، چیزی که گاهی اوقات بهش شک می‌کنم؛ که نکنه اینم برای فرار کردن از چیزهاییه که نمی‌خوام بهشون فکر کنم. 

- می‌خواستم مرتب‌تر بنویسم، اما هر چیزی که به ذهنم رو رسید رو بلافاصله نوشتم و پاک نکردم. سخته که تمام این‌ها رو بگم ولی فکر می‌کنم بیشتر از هر وقتی نیاز دارم که کشف کنم چه چیزهایی درون خودم هست که باید تغییرشون بدم، بدون اینکه بخوام وقتم رو برای قضاوت کردن بقیه آدم‌ها بذارم. چون که انگار وقتی مدام ایرادهای بقیه رو توی ذهنم میارم، دارم خودم رو خوشحال می‌کنم که تو بهتری که این ایراد رو نداری. خودم رو توی جایگاه بهتری میذارم، بدون اینکه تمرکزم روی این باشه که درباره‌ی منم چیزهای زیادی هست که می‌تونه تغییر کنه و بهتر بشه.

.

رفتی که دریا بشی، آبی بی‌انتها.

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان