.

شب تولدش بهش گفتم گاهی‌اوقات فکر می‌کنم چقدر خوش‌شانس بودم که تمام این سال‌ها تو رو نزدیک خودم داشتم؛ هرچند خیلی روزها توی شهرهای دور از هم بودیم؛ اما تو همیشه بودی. همیشه امن و واقعی. بعد از اتفاق‌هایی که افتاد و تصمیم گرفت مدت بیشتری بمونه، هم خوشحال بودم از بیشتر موندنش هم دلم می‌خواست زودتر بره پی زندگی بهتر. بعد از تمام این سال‌هایی که گذشت و تمام آدم‌هایی که اومدند و رفتند، همه‌ی جمع‌ها، دوست‌ها، شلوغی آدم‌ها، تک‌تک روابط سطحی‌ای که ساخته شد، همیشه فقط یک چیز ثابت توی ذهنم بود؛ اینکه ارتباط واقعی و عمیق و درست به این سادگی‌ها شکل نمی‌گیره. حتی اگه براش تلاش کنی، آدم‌هایی زیادی حداقل برای من نیستند که بتونم بگم می‌تونم بهشون نزدیک بشم. که من یک آدم Random نیستم در کنارشون، به سادگی جایگزین نمیشم، با فاصله خیلی راحت رشته‌های بینمون قطع نمیشه. کنار هم بودن به این شکل و دوست داشتن‌ها همیشه خیلی کم شکل گرفتند. 

یک‌بار بهش گفتم تمام مدتی که تو تهران بودی و من جنوب، وقتی برمی‌گشتیم خونه و همیشه اولین کاری که توی لیستمون بود دیدن هم بود، وقتی می‌دیدم فاصله و تفاوت زندگی‌هامون باعث نشده دیگه نتونیم حرفی بزنیم، می‌دونستم این دوستی سر هم‌کلاسی بودن و هم‌اتاقی بودن و مسیر مشترک موقت شکل نگرفته. بعدها پاندمی یک روی دیگه از روابط آدم‌ها رو نشونمون داد. ما خیلی انتخابی تصمیم می‌گرفتیم برای دیدن چه کسی ریسک کنیم، وقتی مدام می‌شنیدیم که «فاصله. توی خونه بمونید. آدم‌ها رو نبینید.» ماسک می‌زدیم و توی کوچه پس‌کوچه‌های دور خونه‌هامون راه می‌رفتیم. روی پشت‌بوم‌هامون دراز می‌کشیدیم و آسمون شب رو نگاه می‌کردیم و چه نان‌استاپ حرف می‌زدیم چه سکوت می‌کردیم مهم نبود. خیلی از آدم‌ها حذف شدند. خیلی‌ها رو دیگه ندیدم. چه وقتی که اومدم اینجا، چه بعد از اسفند سال نود و هشت. ولی تو موندی. 

یادم میاد از همه‌ی لحظه‌های چند ماه پیش که برای اتفاق‌هایی که افتاده بود آروم نبودم. دلم نمی‌خواست برای هیچ‌کس کامل توضیح بدم که چرا و نمی‌گفتم. یکی دو دفعه خودت فهمیدی و چقدر جالب بود که خیلی سریع از کوچک‌ترین حرفی که می‌زدم می‌فهمیدی. بهت می‌گفتم my brilliant friend و حرف‌هاتو یادم می‌موند. حرف‌هات، درست و دقیق. واکنش‌هایی که نشون می‌دادی، نه دلسوزی بیش از حد بود و نه خالی از هم‌دردی. همه چیز همون‌طور بود که باید، کاملا امن. 

میون نوشتن این متن بود که notificationت رو دیدم که «چقدر گوشواره‌هات توی عکست قشنگ اند.» دلم خواست باهات حرف بزنم، ولی یادم اومد که دلم می‌خواد ببینمت. روبروت بشینم. صدات رو بشنوم. نگاهت کنم. تایپ کردن و حرف زدن از پشت این صفحه‌ها فقط دلم رو تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کنه. هیچ‌وقت نتونستم باهاشون کنار بیام؛ ولی حالا که دوریم راه دیگه‌ای نیست. شاید باید ممنون تکنولوژی باشم. 

.

اشتباه می‌کردم کیزوکی؛ بعید می‌دونم این بار بتونم اینجا آروم بگیرم.

پ.ن: ولی دوست دارم زمان بگذره و ببینم چطوری این مرحله جدید رو می‌گذرونم. 

.

سال‌ها بعد میگویم که عزیز من، یکی از بدترین کارهایی که آدمیزاد می‌تواند با خودش بکند ماندن در کنار آدم‌هایی است که فکرهایش، ایده‌هایش، علاقه‌هایش، چیزهایی که سر ذوق می‌آوردش و تمام چیزی که هست و درون ذهنش دارد برایشان قابل‌ توجه و ارزشمند و زیبا نیست. آدم‌هایی که به دلایل معلوم و نامعلومی دوست دارند که در زندگی‌ات بمانند، شیره‌ی جانت را بمکند و تمامت کنند. 

تراما

• این نوشته ممکنه براتون آزاردهنده باشه. 

 

• یادمه یکی از شب‌های زمستون، زیر نورهای مزاحم و شلوغی که تا نیمه‌شب باقی می‌موندند، به سرم زد بیشتر درباره‌ی چیزی که چند روز توی ذهنم تاب می‌خورد بخونم. هنوز چیز زیادی نخونده بودم که رسیدم به این: 

Traumatic experiences often involve a threat to life or safety, but any situation that leaves you feeling overwhelmed and isolated can result in trauma, even if it doesn’t involve physical harm. It’s not the objective circumstances that determine whether an event is traumatic, but your subjective emotional experience of the event. The more frightened and helpless you feel, the more likely you are to be traumatized

بعد ذهنم جا موند روی the more frightened and helpless you feel, دلم خواست می‌تونستم گریه کنم ولی نتونستم. ادامه‌اش رو نخوندم. حتی یادم نمیاد بعدش چه کاری کردم. فقط یادمه که روزهای بعدش مدام توی سرم چرخید که تو می‌دونستی آسیب دیدی؛ ولی هیچ وقت دقیقا متوجه نشدی که اون آسیب چه تاثیری داشت. تمام لحظه‌هایی که به اضطراب گذشت و درجا زدن، اگه می‌دونستی چی میشد؟ 

• چند شب پیش رفتم که ادامه‌اش رو بخونم، این دفعه چند خط بیشتر نخونده بودم که گریه‌ام گرفت. چند سال گذشته همیشه حسرت زیاد گریه کردن رو داشتم. انگار که اشک‌هام ذخیره مشخصی داشت و توی زمستون سال نود و هشت بخش زیادی ازش رو تموم کردم و چیز زیادی برای بعد از اون باقی نموند. آهنگی که همزمان گوش می‌دادم همچنان می‌خوند و ترکیبش با گریه‌هام وضعیت جالبی ساخته بود. ساکتش کردم و برگشتم که بالاخره تا آخرش رو بخونم ولی نتونستم. از ذهنم گذشت «آدم‌ها هیچ ایده‌ای درباره‌ی زندگی‌ات ندارند. سطحی رو می‌بینند و بهش حسادت می‌کنند. سطحی از رفتارت رو می‌بینند و با سوتفاهم‌هایی که هیچ وقت درباره‌شون حرف نمی‌زنند، ازت دلخور میشن و حتی لذت می‌برند که انتقام بگیرند؛ ولی هیچ وقت نمی‌تونند تصور کنند که یک اتفاق کوچک توی زندگی‌ات، چقدر می‌تونه همه چیز بعد از خودش رو تغییر بده. هر روز می‌خوای که به زندگی قبلی برگردی اما برنمی‌گردی. متوجه میشی سال‌ها گذشته و هنوز هربار مضطربی همون حس قدیمی رو داری.»

• شبیه اینه که استخوان‌هات شکسته باشند ولی بدنت نمی‌خواد بپذیره که خرد شدی. می‌خوای بلند بشی. تلاش می‌کنی که بلند بشی و وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده؛ ولی طول نمی‌کشه که از درد حتی بیهوش بشی. 

Shock, denial, or disbelief

• چند روز پیش فکر می‌کردم که من اینجا رو همیشه تا حدی امن نگه داشتم که از هر چیزی که می‌خوام بنویسم؛ حالا حتی مطمئن نیستم که باید اون دکمه‌ی سبز رو بزنم یا نه. 

بیشتر از این نه می‌خواستم و نه میشد که بنویسم. حالا که بعد از زمان زیادی می‌خوام ازش عبور کنم‌. نمی‌دونم به کجا می‌رسم؛ شاید بعدتر نوشتم. 

.

تقریبا دو ماه گذشته و من هنوز دارم به اتفاقی که افتاد فکر می‌کنم و تعجب می‌کنم که چطور نمی‌تونم کاملا آنالیزش کنم. حدس می‌زنم بعد از اینکه بالاخره بتونم از پسش بربیام و حلش کنم خیلی شگفت‌‌زده میشم و یه مرحله‌ی جالب رو رد می‌کنم؛ اما درنهایت هیچ‌کدوم از این فکرها باعث نمیشه که بتونم انکار کنم که ناراحتم و شاید دلیل به نتیجه نرسیدنم همین باشه، می‌خوام وانمود کنم که هیچ اهمیتی نداره و نداشته، درحالی که یکی از پیچیده‌ترین اتفاق‌های زندگی‌ام بود. 

- اینجا می‌نویسم که یادم نره، بالاخره باید بفهمم. 

پ.ن: راه نسبتا خوبی به ذهنم رسید؛ با زمان نسبتا کم. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان