یکی از بهترین چیزهایی که از هزار و چهارصد یادمه اون شب زمستون بود که طبیعت مثل همیشه سرخوش سرخوشم کرده بود و اونقدر با Beggin بالا و پایین پریدم و دور خودم چرخیدم و رقصیدم که وقتی آهنگ تموم شد و ایستادم و نگاهشون کردم تازه متوجه شدم که دارند میخندند و اولین حرفشون این بود که «فقط بگو قبل از اینکه بیای اینجا چیکار کردی؟»
اون همه رهایی و بیخیال بودن نو و پرفکت بود؛ ولی میترسم که همیشه نمونه.
- نمیخوام بگم دستاورد فلان و بیسار رو در سال گذشته داشتم یا میخوام سال جدید چیکار کنم؛ چون عملا سال جدید برام معنایی نداره و ترجیح میدم فکر کنم تمام چیزی که دارم همین امروزه و سر بخورم توی لحظه و بذارم آینده خودش بیاد نه اینکه دنبالش بدوم؛ ولی نه به این معنی که هیچ برنامه و چشماندازی نداشته باشم فقط میخوام از اونور بوم بیام اینورتر و بیش از حد پی کنترل کردن چیزی که هنوز نرسیده نباشم و گفتن از دستاوردها هم احتمالا وقتی بهتره که بگم چی شد که رسیدم بهشون.
هزار و چهارصد ابدا سالی نبود که همش خوش بگذره. بهار از ته دل دلم میخواست که وجود نداشتم. تابستون پر از اضطراب بود. اما تصمیم درستم از اول سال تجربه کردن بود. بیشتر از سال قبل تجربه کردم و البته نه بدون فکر و صرفا شیرجه نزدم؛ اما بازم بعضی تجربهها خیلی فشار و سختی روی دوشم انداخت. کاملا خوش نگذشت و آسون هم نبود. تصمیم درست بعدیام این بود که تراپی رفتن رو امتحان کردم بعد از مدت زیادی که از آخرین تراپیست به شدت ناامید شده بودم؛ شروع تصمیم هم از اونجایی بود که متوجه شدم تا تکلیف بعضی چیزها رو مشخص نکنم قراره مدام ازشون توی یه عالمه بخش از زندگیام آسیب ببینم، هرچند هنوز نمیدونم میخوام ادامه بدم یا نه و فایده بیشتری داره و جلسهی آخر بهش گفتم که باید فکر کنم. پروسه کامل نشده اما چیزهای جالب و خوبی ازش فهمیدم. دردناک و uncomfortable بود ولی تغییراتش رو حس میکردم. تصمیم درست بعدیام این بود که تا جایی که میتونستم و هزینهی سنگینی برام نداشت خودم رو نشون آدمها دادم؛ بعد از سالها که انگار یک تصویر محو بودم و بدون هیچ شخصیتی. گاهیاوقات هم از شوکه شدنهاشون معذب شدم و گاهیاوقات هم کیف کردم و خوشم اومد.
- ولی باید اعتراف کنم از زندگی بعد از تعطیلات و برگشتن به دانشگاه میترسم، نمیگم چرا چون فایدهای نداره، فقط باید بیشتر برای اضطرابم راهحل پیدا کنم.
پ.ن: میل به همیشه پروداکتیو بودن، همیشه یک عالمه مسئولیت روی دوش خودت گذاشتن و این چیزها ممکنه باعث بشه آدم خودش و احساساتش رو نادیده بگیره و آسیب ببینه. شاید اگه یک نفر زندگی چند ماه گذشته من رو با فرضا دو سال گذشته دیده باشه و مقایسه کنه نتیجهگیری کنه که پسرفت کردم و چقدر اون موقع منظمتر و بهتر زندگی میکردم؛ ولی قضیه اینه که من یک نقطه حس کردم اضطرابی که دارم تجربه میکنم نرمال نیست و برای مدتی باید سبک زندگی سادهتری رو انتخاب کنم.
مثلا قبلترها من خوب پولهامو مدیریت میکردم؛ ولی چند ماه پیش خیلی انرژی صرف این قسمت از زندگیام نکردم چون اولا میدونستم اگه کم بیارم منبعی هست که برم سراغش دوما چون میخواستم انرژیام رو برای چیزهای دیگه بذارم و سوما چون ولخرجیهام توی زمینههایی بود که خوشحالم میکرد. ولی الان که ذهنم آرومتر شده احتمالا دوباره قراره حساب کتاب کردنهامو برگردونم. باقی چیزها هم همینطور. یعنی میخوام بگم فرمول یکسانی نداره؛ با تکتک فاکتورهای زندگی هر آدمی اوضاع میتونه متفاوت بشه.