.

صبح زود صدایی بهم میگه که برف می‌باره. تکه‌های درشت و سفید برف. می‌خوام توی خواب‌آلودگی بگم که «پس یعنی روی زمین نمی‌شینه.» اما دوباره خوابم می‌بره. چند ساعت بعد هنوز گیجم اما رد آفتاب رو روی پوستم حس می‌کنم. مثل تمام صبح‌های زیبای بعد از شب‌های برفی. فکر می‌کنم می‌خوام همیشه توی همین لحظه بمونم. همه‌ی گره‌های توی مغزم از هم باز شدند. خودم می‌دونم. اما نمی‌خوام صحبت کنم. می‌خوام مثل الیزابت persona ساکت بمونم. قسم بخورم که دیگه هیچ وقت از چیزی که می‌دونم جایی بیرون از ذهن خودم درک نمیشه حرف نزنم. برای خودم نگهش دارم. یک گوشه امن از ذهن خودم نگهش دارم. یک گوشه ساکت و نیمه‌روشن شبیه بالکن خونه توی شب‌های برفی. شبی که چراغ‌های اصلی رو خاموش می‌کنی و نور طلایی آباژور توی آینه‌ی لوزی‌لوزی دیواری می‌تابه و صدای سازها رو کم‌رنگ‌تر می‌شنوی اما زیباتر و دلت می‌خواد تا ابد همین اندازه گیج و آروم بمونی. 

The hopeless dream of being - not seeming, but being-

Deep blue

اون لحظه که توی جاده‌ی آفتابی و روشن و ساکت جزیره وقتی آبی دریا از دور دیده میشد رانندگی می‌کردی و توی سرت می‌خوند: «هیچ‌جا نمی‌خوام باشم جز اونجا.» 

ولی می‌دونستی که یک لحظه است و از یادت میره. فراموش میشه و می‌پره؛ مثل بوی دریا از روی موهات. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان