صبح زود صدایی بهم میگه که برف میباره. تکههای درشت و سفید برف. میخوام توی خوابآلودگی بگم که «پس یعنی روی زمین نمیشینه.» اما دوباره خوابم میبره. چند ساعت بعد هنوز گیجم اما رد آفتاب رو روی پوستم حس میکنم. مثل تمام صبحهای زیبای بعد از شبهای برفی. فکر میکنم میخوام همیشه توی همین لحظه بمونم. همهی گرههای توی مغزم از هم باز شدند. خودم میدونم. اما نمیخوام صحبت کنم. میخوام مثل الیزابت persona ساکت بمونم. قسم بخورم که دیگه هیچ وقت از چیزی که میدونم جایی بیرون از ذهن خودم درک نمیشه حرف نزنم. برای خودم نگهش دارم. یک گوشه امن از ذهن خودم نگهش دارم. یک گوشه ساکت و نیمهروشن شبیه بالکن خونه توی شبهای برفی. شبی که چراغهای اصلی رو خاموش میکنی و نور طلایی آباژور توی آینهی لوزیلوزی دیواری میتابه و صدای سازها رو کمرنگتر میشنوی اما زیباتر و دلت میخواد تا ابد همین اندازه گیج و آروم بمونی.
The hopeless dream of being - not seeming, but being-