.

گاهی اوقات فکر می‌کنم حتی اگه تهران بودم قرار نبود چیزهای زیادی تغییر کنه. در هر حال من برای این دنیا بیش از حد حساسم. 

از وقتی که از تعطیلات برگشتم نمی‌تونم نورون‌هامو آروم کنم و نمی‌دونم بالاخره قراره چه اتفاقی و چه تصمیمی از این چرخه سرگیجه آور نجاتم بده. 

تو را در دل درخت مهربانی به چه ماند بر اشجار خزانی.

صدای استاد توی سرم دور میشه و صدای Aaron جایگزینش میشه که می‌خونه: Have you ever fly? let me teach you how. از بازی خیال‌پردازی ذهنم خوشم میاد. بازی قدیمی‌ای که باعث میشه کمتر رنج ببرم. می‌خونه: Dive upon the mountains. Dive into the moon.

یاد پاییز می‌افتم. یاد ویس. یاد تمام اسم‌های نو که داشتیم. یاد شعرهای کتاب ادبیات پیش دانشگاهی می‌افتم. یاد اینکه تنها سالی بود که می‌تونستم با شعرها گریه کنم چون که همه چیز عجیب بود. یاد باغ بی‌برگی می‌افتم. یاد شعرهای کودکی. وقتی هنوز پری مهربون خیال‌پردازی رو با هیچ چیز دیگه‌ای جایگزین نکرده بودم. 

 

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم. 

آرزوی خفته بر باد

پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخه‌های درخت تنم که اول بی‌برگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان. 

کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن‌قدر خودم را به سکوت احمقانه و بی‌معنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمی‌دانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنه‌های نور، خودم را به دریاهای جدیدی برای اکتشاف بسپارم شاید که معنا و مفهوم بار دیگر به من بازگردد یا برای همیشه کاری که از آن ترس دارم را انجام دهم. رها کردن مسیر. دیوانگی به خرج دادن و فرار کردن از این دیوارهایی که بیشتر از هر وقتی من را میان خودشان می‌فشارند. 

چند شب پیش میان آدم‌هایی که رشته سخن از دست هم می‌گرفتند ساکت‌تر از همیشه نشسته بودم و فکر می‌کردم اگر میم ازم بپرسد که چرا نمی‌خواستم کاری را انجام دهم که همه‌ی زندگی‌ام برایم جالب بود چه چیزی بگویم؟ بگویم صبح‌ها باید به زور دست خودم رو بگیرم و پرتابش کنم در جریان تکراری زندگی‌اش؟ بگویم هر روز تمام مسیر آهنگ‌های بی‌معنا گوش میدهم و ذهنم فقط ریتم دیوانه‌واری را طلب می‌کند که صداهای درونش آهسته‌تر شود؟ بگویم که به سختی می‌توانم روی موضوعی تمرکز کنم؟ بگویم که هنوز همه‌ی گزینه‌های موجود را بررسی می‌کنم و حتی از بعضی از آن‌ها آن‌قدر خوشم می‌آید که به خاطرشان هیجان‌زده شوم ولی دوباره همان جنس بیمار از کمال‌گرایی و شاید نتیجه تمام آن درجا زدن‌ها و جا ماندن‌ها باعث میشود فکر کنم که نمی‌توانم؟ که از ابتدا به اشتباه فکر می‌کردم که می‌توانم؟ 

اما در آخر، باید بدانی که من تمام تلاشم را کردم. با تمام اتفاق‌هایی که پیش آمد هنوز به خوبی می‌توانم دست جسم سرگردانم را بگیرم و برایش چای اول صبح دم کنم و لباس‌های اتوکشیده تنش کنم و بفرستمش به همان ساختمان بدحالی که هر روز گذرش بهش می‌افتد. هنوز، هر چند نه به خوبی قبل، ولی باز هم می‌توانم بهش بقبولانم که بیشتر از این‌ها می‌تواند انجام دهد و باشد و خودش را باور کند. سخت است ولی من دلم برای آن درخت تناور و زیبا تنگ شده. هنوز خاطرات روشن و سرشارش از خاطرم نرفته که اگر رفته بود من هم تبدیل میشدم به یکی از همین جسم‌های خاکستری سرگردان. فقط ای کاش که این گره‌های کور ذهنم باز میشد.

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان