تنها قسمت مورد علاقهام از تمام روز آخر شبهاست که چراغها رو خاموش میکنم، پرده رو جمع میکنم تا آسمون تاریک رو تماشا کنم و میتونم ذهنم رو آزاد بذارم تا به هر چیزی که میخواد فکر کنه.
و هر بار متوجه میشم که چقدر خسته ام.
تنها قسمت مورد علاقهام از تمام روز آخر شبهاست که چراغها رو خاموش میکنم، پرده رو جمع میکنم تا آسمون تاریک رو تماشا کنم و میتونم ذهنم رو آزاد بذارم تا به هر چیزی که میخواد فکر کنه.
و هر بار متوجه میشم که چقدر خسته ام.
گاهی اوقات برام بامزه است که چطور یک سال گذشته همه چیز این همه تغییر کرد. یک سال گذشته احتمالا یک دهم الان دغدغهی درآمد و کار و پول رو نداشتم. آدمهایی رو توی زندگیام داشتم که حالا کوچکترین جایگاهی برام ندارند. تجربههایی دارم که هیچ منتظرشون نبودم ولی اتفاقهای خیلی خوبی برای بزرگتر شدن بودند. حدس میزنم که قراره از بزرگسالی خوشم بیاد. احتمالا چون همیشه کمتر چیزی به اندازهی مستقل بودن برام جذابیت داشته. میم میپرسید وقتی بخوای بری بیشتر از هر چیزی به چی نیاز داری؟ گفتم پول و زبان و بعدا توی ذهنم اضافه کردم و سلامت روان که البته فرمول رسیدن بهش پیچیدهتر از دو تا آیتم قبلیه و خیلی کمتر بهش توجه میشه؛ اما توی تمام سالهایی که تلاش کردم خوب زندگی کنم و روزهای کمی نبود که نتونستم، بیشتر از همیشه به این فکر کردم که تو برای تمام عمرت و برای زندگی خوب به این مغز نیاز داری و هرچقدر بهتر کار کنه اوضاع بهتر میشه. شرایط هیچ وقت برای همیشه خوب نمیمونه. اون بیرون پر از نرسیدن و اتفاقهای غیرمنتظره و شکست و آدمهای آزاردهنده است و باید از پسشون براومد.
روز آخر وقتی هواپیما بلند شد، طبق معمول اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر منتظر اون روزی ام که این هواپیما به مقصدی که میخوام بلند بشه و بعد توی نوتهام نوشتم که «یه عالمه کار هست که باید انجام بدی، یه عالمه تغییر.»
آخر شب وقتی توی نقطهی تاریکی از پیادهروی راموز میون میز و صندلیها و شلوغی آدمها نشسته بودیم تا شیرینیای که پیشنهاد داده بود رو امتحان کنم، فکر کردم که همچنان چقدر دوست دارم بدونم چطور از پس این مرحلهی جدید برمیام.