یک قصهای هست ابتدای Keep on Trippin که وقتی آخر شب بهش گوش میدادم، میون خواب و بیداری و گیجی از سر خستگی، برای اولین بار شنیدمش و روز بعد دوباره گوش دادم تا ببینم اون تجربه دوباره تکرار میشه یا نه و شد. یک تکهی خیلی کوتاه که انگار یک داستان بلند رو روایت میکنه. تصویرهای جالبی رو میاره توی ذهنم و بعد خیلی سریع تموم میشه. خیلی کوتاه، حس میکنم سوار ماشینیم و داریم از مهمونی آخر هفته برمیگردیم. غروبه و جادههایی که از ییلاق به شهر میرسه شلوغ اند. هنوز صداهای مهمونی توی سرم جا مونده و ترکیب شده با صدای موسیقی، پلیلیستهای آشنای آهنگهای قدیمی. همه ساکت اند و بعد از اون همه معاشرت، انگار حوصلهی حرف زدن نیست. آسمون رنگهای غروب رو گرفته و توی اون لحظههاست که عمیقتر از هر وقتی حسش میکنم. میفهمم که تنها ام و بودم همیشه انگار. با وجود تمام آدمها. تمام اسمهایی که دوستشون داشتم. برای دیدنشون روزها لحظهشماری کردم. کنارشون بودم وقتی تنها و غمگین بودند. وقتی بار زندگی براشون سنگین بوده؛ ولی انگار همیشه تنها بودم. توی مهمونی، بین تمام آدمها، از جلوی آینه رد میشدم و چشمم به خودم میافتاد. با نگاه گیجی که سریع چهرهی خودش رو آنالیز میکنه و موهایی که همیشه نگرانم به اندازهی کافی مرتب نباشه. بعد مینشستم و نگاهشون میکردم. کسی که آهنگ انتخاب میکنه. چند نفری که روی سرامیکهای سرد نشستند و چای میخوردند. اونی که لب پنجره نشسته و با آدمهای توی باغ حرف میزنه. میرم بیرون و میشینم لب استخر و دوباره تصویرها توی سرم میچرخه. هیجانزده شدنشون موقع فوتبال بازی کردن. حرفهایی که حوصله ندارم بشنوم. مثل همیشه فرار میکنم از اینکه کلمهها رو با هم ترکیب کنم. قاب دور آینه رو یادمه و تابلوهای خالی روی دیوار. کسی که ازم میپرسه چرا توی آفتاب ظهر رفتم بیرون. دوباره پرت میشم توی جادهای که پر از ماشینه. میخونه:«ماهی خسته من میخواد توی دریا بمونه.» هوا تیره است.
بعد چیز عجیبی که حسش میکنم تموم میشه. بازیگوشی آهنگ شروع میشه و صداهایی که شاید اگه بیشتر بشنوم چیزهای جدیدی ازشون کشف کنم. برمیگردم به زمان حال. به اتاقی که پنجرهاش به خیابون شلوغی باز میشه. به تصویر بیست و چند سالگی توی آینه و بعد روزها و روزها درگیر ددلاین و درس و امتحان بودن، حالا بالاخره رهایی؛ هرچند که ذهنم نمیتونه باورش کنه.