تراما

• این نوشته ممکنه براتون آزاردهنده باشه. 

 

• یادمه یکی از شب‌های زمستون، زیر نورهای مزاحم و شلوغی که تا نیمه‌شب باقی می‌موندند، به سرم زد بیشتر درباره‌ی چیزی که چند روز توی ذهنم تاب می‌خورد بخونم. هنوز چیز زیادی نخونده بودم که رسیدم به این: 

Traumatic experiences often involve a threat to life or safety, but any situation that leaves you feeling overwhelmed and isolated can result in trauma, even if it doesn’t involve physical harm. It’s not the objective circumstances that determine whether an event is traumatic, but your subjective emotional experience of the event. The more frightened and helpless you feel, the more likely you are to be traumatized

بعد ذهنم جا موند روی the more frightened and helpless you feel, دلم خواست می‌تونستم گریه کنم ولی نتونستم. ادامه‌اش رو نخوندم. حتی یادم نمیاد بعدش چه کاری کردم. فقط یادمه که روزهای بعدش مدام توی سرم چرخید که تو می‌دونستی آسیب دیدی؛ ولی هیچ وقت دقیقا متوجه نشدی که اون آسیب چه تاثیری داشت. تمام لحظه‌هایی که به اضطراب گذشت و درجا زدن، اگه می‌دونستی چی میشد؟ 

• چند شب پیش رفتم که ادامه‌اش رو بخونم، این دفعه چند خط بیشتر نخونده بودم که گریه‌ام گرفت. چند سال گذشته همیشه حسرت زیاد گریه کردن رو داشتم. انگار که اشک‌هام ذخیره مشخصی داشت و توی زمستون سال نود و هشت بخش زیادی ازش رو تموم کردم و چیز زیادی برای بعد از اون باقی نموند. آهنگی که همزمان گوش می‌دادم همچنان می‌خوند و ترکیبش با گریه‌هام وضعیت جالبی ساخته بود. ساکتش کردم و برگشتم که بالاخره تا آخرش رو بخونم ولی نتونستم. از ذهنم گذشت «آدم‌ها هیچ ایده‌ای درباره‌ی زندگی‌ات ندارند. سطحی رو می‌بینند و بهش حسادت می‌کنند. سطحی از رفتارت رو می‌بینند و با سوتفاهم‌هایی که هیچ وقت درباره‌شون حرف نمی‌زنند، ازت دلخور میشن و حتی لذت می‌برند که انتقام بگیرند؛ ولی هیچ وقت نمی‌تونند تصور کنند که یک اتفاق کوچک توی زندگی‌ات، چقدر می‌تونه همه چیز بعد از خودش رو تغییر بده. هر روز می‌خوای که به زندگی قبلی برگردی اما برنمی‌گردی. متوجه میشی سال‌ها گذشته و هنوز هربار مضطربی همون حس قدیمی رو داری.»

• شبیه اینه که استخوان‌هات شکسته باشند ولی بدنت نمی‌خواد بپذیره که خرد شدی. می‌خوای بلند بشی. تلاش می‌کنی که بلند بشی و وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده؛ ولی طول نمی‌کشه که از درد حتی بیهوش بشی. 

Shock, denial, or disbelief

• چند روز پیش فکر می‌کردم که من اینجا رو همیشه تا حدی امن نگه داشتم که از هر چیزی که می‌خوام بنویسم؛ حالا حتی مطمئن نیستم که باید اون دکمه‌ی سبز رو بزنم یا نه. 

بیشتر از این نه می‌خواستم و نه میشد که بنویسم. حالا که بعد از زمان زیادی می‌خوام ازش عبور کنم‌. نمی‌دونم به کجا می‌رسم؛ شاید بعدتر نوشتم. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان