.

توی تمام روزهای بارونی و سرد توی خیابون‌های مرکز شهر گشتیم و از پنجره‌ی کافه‌های مختلف خیابون‌ها رو تماشا کردیم و تمام مدت با هر صدایی، هر تصویری، هر آهنگی و هر چهره‌ای از ذهنم گذشت که امسال احتمالا سال از دست دادنه. نزدیک‌ترین دوستم مهاجرت می‌کنه. دوست‌های دانشگاهم توی شهرهای مختلف پراکنده میشن. روزهای خوب کوتاهمون رو به نقطه‌ی پایان رسوندیم چون دیگه هیچ چیزی درست کار نمی‌کرد و در نهایت باید یه بار دیگه خونه رو ترک کنم. دردم می‌گیره. دیگه هجده ساله نیستم که از ناشناخته‌ها هیجان‌زده بشم و نگران از نو ساختن و تنهایی نباشم. سال‌ها روابطی رو ساختم و حالا تک‌تک‌ش جلوی چشمم فرو می‌ریزه. حفره‌اش رو حس می‌کنم و نمی‌تونم بیش از این انکار کنم که چقدر برام دردناکه. 

جزئیات این شهر هنوز من رو یاد هجده سالگی میندازه. وقتی که تمام ذهنم آرزوی جدا شدن از ریشه‌ها و تجربه کردن زندگی‌های جدید و آدم‌های جدید بود. تجربه می‌کنی. می‌سازی. خراب می‌کنی. اما حالا خسته ام. شجاعت اون روزها رو ندارم. احساسات اون روزها رو ندارم. نمی‌خوام زندگی پوستم رو بسوزونه. می‌خوام آروم بگیرم. توی یک شهر. توی یک خونه. کنار آدم‌هایی که سال‌ها کنار هم بودیم. به عمق نیاز دارم. نمی‌خوام خودم رو توضیح بدم. نمی‌خوام بشناسم. نمی‌خوام جلوی غریبه‌های رندوم بشینم و قصه‌ی زندگی‌ام رو تعریف کنم. 

نمی‌دونم چیزی از اون آدم باقی مونده یا نه. نمی‌دونم احساسات جدیدی رو تجربه می‌کنم یا نه. نمی‌دونم باید با امید واهی زندگی کنم یا نه. 

نسینی الدنیا

کیزوکی عزیزم؛ من دارم توی شهربازی‌ای از افکار مختلف زندگی می‌کنم. بالا و پایین میرم و گاهی اوقات فقط بقیه رو تماشا می‌کنم. فکر می‌کنم شاید از اونور بوم افتادم و نسبت به آینده بی‌تفاوت شدم؛ اما شاید در پی سال‌ها تماشای اینکه چطور اوضاع به شکلی پیش میره که هیچ وقت توقعش رو نداشتی، نمی‌تونم به هر چیزی بیشتر از حد مشخصی واکنش بدم.

لیست کارهامو تیک می‌زنم. با آدم‌هایی که تا چند وقت دیگه به یه اسم دور تبدیل میشن توی شهری که احتمالا هیچ وقت نمی‌بینم قدم می‌زنم و کتاب و بی‌بی‌ کرم و گوشواره انتخاب می‌‌کنیم. با سازم غریبه شدم. ذهنم مثل قبل آروم نیست و هر روز که ناخنم به سیم‌ها می‌خوره، صدا برام غریبه و ناخوشاینده و غمگینم می‌کنه. تا عصر دانشگاه می‌مونم و بعد از چند ساعت فکر کردن و قهوه خوردن بالاخره گره‌ی کار رو باز می‌کنم و می‌تونم نفس راحت بکشم. 

دلم می‌خواست بعد از دیدن ف. دوباره برم سفر. سفر کوتاه اما به طرز خنده‌داری، خودم توی بهترین نقطه برای این وقت از سال زندگی می‌کنم. هواشناسی شهرها رو که چک می‌کنم حدس می‌زنم بهتره تا بعد از دفاع صبر کنم. یا آخر هفته برم جزیره، گل‌های آبی بخرم و روبروی پنجره که صبح تا ظهر برای زمان زیادی آفتاب می‌تابه بذارمشون تا sun-kissed بشن. یاد سفری می‌افتم که توی زمستون سال دور رفتیم و تمام مدت از سرما لرزیدیم وبا سرماخوردگی برگشتیم خونه. داروها گیج و خواب‌آلودم می‌کرد و زیر پتو اشک می‌ریختم از احساسات غلیظی که تجربه می‌کردم. چیزهایی از گذشته که دلم براشون تنگ میشه. چیزهایی از گذشته مثل این شهر که بخشی از من بودند و من بخشی ازشون، ولی مردند. می‌میرند و برای همیشه محو میشن. 

می‌خوام که تموم بشه و برم. ولی گاهی اوقات هم هیچ میلی برای رسیدن به هیچ چیزی ندارم. شاید هم این همون تصویر ایده‌آل زندگی در لحظه است، نمی‌دونم. 

بعد برو.

صدای کیبورد لپتاپ توی ذهنم با صدای آهنگی که عصر تمرین کردیم جابجا میشه. زیبا بود؛ اما ساعت از دوازده گذشته و سکوت خونه نشون میده که برای ساز زدن دیر شده. از جلوی آینه می‌گذرم، آخرین قسمت از سه‌گانه‌ای که دو شب قبل دیدم، برای فرار از بی‌خوابی آخر شب‌ها، داره دانلود میشه. برمی‌گردم جلوی آینه و از ذهنم می‌گذره که بهم می‌گفت رنگ‌پریده ام. روزهایی که دوست داشتم با کرم‌پودر روشن‌تر از پوستم خودم رو رنگ‌پریده‌ کنم و ترکیبش با رژلب قرمز آرایش موردعلاقه‌ام بود. برمی‌گردم پشت میز و خط‌هایی که نوشتم رو می‌خونم. قصه‌هایی برای پایان شش سال. شش سال دویدن و فراموش کردن خودم اونقدر که فراموش کنم آدم چطور می‌تونه خودش رو فراموش نکنه. ذهنم هر لحظه از دنیایی به دنیای دیگه می‌پره و یادم میاد که چند روز پیش توی ماشین ر. «بعد برو» رو شنیده بودیم و شنیدنش مثل همیشه من رو پرت کرده بود به زمستونی که با کاپشن و کلاه و توی سردترین روزها تنهایی می‌دویدم. «با من نرقصی دلت می‌گیره.» و اون روزها فکر می‌کردم کاش یک بار دیگه می‌رقصیدیم. یک بار دیگه صدای سازت رو میشنیدم. کاش با هم سفر رفته بودیم. کاش با هم زندگی کرده بودیم. بعد می‌رفتی. ولی رفته بودی. حالا انگار آدم دیگه‌ای به جای من تمامش رو زندگی کرده باشه.

آخر شب فیلم آماده است. فایل word قصه‌ها رو می‌بندم و فکر می‌کنم چه آبان عجیبی. آبان گرم که هیچ شباهتی به پاییز نداشت اما نوت‌های زیادی ازش به جا موند، از فکرهایی که آروم‌تر و بهتر از قبل بود. از پذیرفتن‌های زیاد و پیش بردن زندگی. از هیجان برای یاد گرفتن چیزهای جدید. از تصمیم‌هایی که مضطربم می‌کرد. از خشم‌های لحظه‌ای از آدم‌ها که شاید نمی‌خوام بیش از این ازشون جدا بشم. از پذیرفتن. اتفاق عجیب پذیرفتن. 

Soen - Vitals

قرص کم‌کم اثر می‌کرد و خط‌های آخر صفحه‌ی آخر داستان رو چندبار از اول می‌خوندم تا بفهمم. کتاب رو بستم که بعدا بهش برگردم و بیشتر زیبایی‌اش رو حس کنم. به طراحی جلد کتاب نگاه می‌کردم و اسمش توی سرم می‌چرخید. چراغ رو خاموش کردم و برگشتم و زیر پتوی سرمه‌ای مچاله شدم. یکی از شب‌هایی که سردتر بود اما نمی‌خواستم درجه‌ی گرما رو بیشتر کنم. امیدوار بودم با طلوع بیدار بشم و از ذهنم گذشت اینجا همون نقطه‌ایه که خود هجده سالگی‌ات زیاد بهش فکر می‌کرد. خود هجده ساله که از زندگی شلوغی و هیجان و بی‌اندازه تجربه کردن و زندگی در تهران رو می‌خواست. حدس می‌زد حالا فقط یک شهر آروم و کوچک خوشحالش کنه؟ شهری که مجبور نباشی ساعت‌ها توی ترافیک رانندگی کنی. از تمام لیست تجربه‌هایی که می‌خواستم، حالا فقط هنر برام عزیزه و هنوز می‌تونه احساساتم رو به عمیق‌ترین شکل لمس کنه. که توی چند ماه دور بودن از بیماری‌ها و داروها و زندگی پر از دویدن بیشتر از همیشه خودم رو توی همین لذت و زیبایی غرق کردم. 

شش سال دیگه چه شکلیه؟ زندگی بهم نشون داده که پیش‌بینی آینده ساده نیست. حتی وقتی باید تصمیم‌هایی برای همون آینده‌ای بگیری که زیاد ازش مطمئن نیستی. باید به داده‌های محدودت راضی بشی. آخرین روزهای آبان بی‌شباهته به آخرین روزهای تیر. توی این لحظه فکر می‌کنم تصمیم درستی برای چند ماه آینده گرفتم با اینکه از اون آینده بی‌خبرم. هنوز کمی غمگینم و کاملا از اون دوره از زندگی مووآن نکردم، اما می‌خوام به اون بخش از شخصیتم که سرسخت‌تره امیدوار بمونم.

24.

اینکه دقیقا از برنامه‌های آینده مطمئن نیستم روی کیفیت زندگی روزمره‌ام تاثیر عجیب و غریبی گذاشته. می‌دونم باید کارهای پایان‌نامه‌ رو تموم کنم، فارغ‌التحصیل بشم، برم سرکار، زبان بخونم و ادامه‌ی کارها ولی زمان‌بندی‌ها از دستم در میره. گزینه‌های مختلفی که دارم گیجم می‌کنند. انتخاب شهر جدید. انتخاب مسیر مهاجرت و تنظیم کردن باقی کارها. از طرفی به خودم یادآوری می‌کنم که ساده است، فعلا فقط باید فارغ‌التحصیل بشی. مضطرب میشم که اگه خیلی عقب بیفته و برنامه‌ها به هم بریزه چی و جواب ساده است، تو قسمت خودت رو انجام بده. برای ادامه‌اش همون لحظه فکر می‌کنیم.

گاهی اوقات بیش از حد به تصمیم‌هایی که الان نباید بهشون فکر کنم فکر می‌کنم. قبل‌تر ساده‌تر کارها رو برای بازه‌ی زمانی کوتاه و بلند تقسیم می‌کردم ولی الان هر لحظه جواب هر سوالی وابسته به یه سوال دیگه است. فکر می‌کنم می‌تونم از پس کارهای زیاد کنار هم بربیام اما در نهایت ذهنم آشفته‌بازار میشه. سال‌هایی که همیشه دانشگاه محدودم کرده بود تموم شده و حریص شدم که به تمام کارها برسم و یادم میره این شکلی تقریبا به هیچ کاری نمی‌رسم. 

باید لیست کارهامو زیر و رو کنم و بپذیرم که باید از بعضی‌هاشون بگذرم. احتمالا کمی هم به بدنم که هر روز داره ضعیف‌تر میشه اولویت بدم. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان