صدای کیبورد لپتاپ توی ذهنم با صدای آهنگی که عصر تمرین کردیم جابجا میشه. زیبا بود؛ اما ساعت از دوازده گذشته و سکوت خونه نشون میده که برای ساز زدن دیر شده. از جلوی آینه میگذرم، آخرین قسمت از سهگانهای که دو شب قبل دیدم، برای فرار از بیخوابی آخر شبها، داره دانلود میشه. برمیگردم جلوی آینه و از ذهنم میگذره که بهم میگفت رنگپریده ام. روزهایی که دوست داشتم با کرمپودر روشنتر از پوستم خودم رو رنگپریده کنم و ترکیبش با رژلب قرمز آرایش موردعلاقهام بود. برمیگردم پشت میز و خطهایی که نوشتم رو میخونم. قصههایی برای پایان شش سال. شش سال دویدن و فراموش کردن خودم اونقدر که فراموش کنم آدم چطور میتونه خودش رو فراموش نکنه. ذهنم هر لحظه از دنیایی به دنیای دیگه میپره و یادم میاد که چند روز پیش توی ماشین ر. «بعد برو» رو شنیده بودیم و شنیدنش مثل همیشه من رو پرت کرده بود به زمستونی که با کاپشن و کلاه و توی سردترین روزها تنهایی میدویدم. «با من نرقصی دلت میگیره.» و اون روزها فکر میکردم کاش یک بار دیگه میرقصیدیم. یک بار دیگه صدای سازت رو میشنیدم. کاش با هم سفر رفته بودیم. کاش با هم زندگی کرده بودیم. بعد میرفتی. ولی رفته بودی. حالا انگار آدم دیگهای به جای من تمامش رو زندگی کرده باشه.
آخر شب فیلم آماده است. فایل word قصهها رو میبندم و فکر میکنم چه آبان عجیبی. آبان گرم که هیچ شباهتی به پاییز نداشت اما نوتهای زیادی ازش به جا موند، از فکرهایی که آرومتر و بهتر از قبل بود. از پذیرفتنهای زیاد و پیش بردن زندگی. از هیجان برای یاد گرفتن چیزهای جدید. از تصمیمهایی که مضطربم میکرد. از خشمهای لحظهای از آدمها که شاید نمیخوام بیش از این ازشون جدا بشم. از پذیرفتن. اتفاق عجیب پذیرفتن.