قرص کمکم اثر میکرد و خطهای آخر صفحهی آخر داستان رو چندبار از اول میخوندم تا بفهمم. کتاب رو بستم که بعدا بهش برگردم و بیشتر زیباییاش رو حس کنم. به طراحی جلد کتاب نگاه میکردم و اسمش توی سرم میچرخید. چراغ رو خاموش کردم و برگشتم و زیر پتوی سرمهای مچاله شدم. یکی از شبهایی که سردتر بود اما نمیخواستم درجهی گرما رو بیشتر کنم. امیدوار بودم با طلوع بیدار بشم و از ذهنم گذشت اینجا همون نقطهایه که خود هجده سالگیات زیاد بهش فکر میکرد. خود هجده ساله که از زندگی شلوغی و هیجان و بیاندازه تجربه کردن و زندگی در تهران رو میخواست. حدس میزد حالا فقط یک شهر آروم و کوچک خوشحالش کنه؟ شهری که مجبور نباشی ساعتها توی ترافیک رانندگی کنی. از تمام لیست تجربههایی که میخواستم، حالا فقط هنر برام عزیزه و هنوز میتونه احساساتم رو به عمیقترین شکل لمس کنه. که توی چند ماه دور بودن از بیماریها و داروها و زندگی پر از دویدن بیشتر از همیشه خودم رو توی همین لذت و زیبایی غرق کردم.
شش سال دیگه چه شکلیه؟ زندگی بهم نشون داده که پیشبینی آینده ساده نیست. حتی وقتی باید تصمیمهایی برای همون آیندهای بگیری که زیاد ازش مطمئن نیستی. باید به دادههای محدودت راضی بشی. آخرین روزهای آبان بیشباهته به آخرین روزهای تیر. توی این لحظه فکر میکنم تصمیم درستی برای چند ماه آینده گرفتم با اینکه از اون آینده بیخبرم. هنوز کمی غمگینم و کاملا از اون دوره از زندگی مووآن نکردم، اما میخوام به اون بخش از شخصیتم که سرسختتره امیدوار بمونم.