.

غروب تابستان امسال بود که وقت ِِ بی‌هدف راه رفتن‌هایمان مسیرهای آشنا را کنار گذاشتیم و سر از زمین بازی بچه‌ها درآوردیم. این عکس هم یادگار لحظه‌ای است که جز صدای باد، زنجیر تاب و خنده‌ی بچه‌ها هیچ چیزی نمی‌شنیدیم. لحظه‌ی خلسه‌وار نیلی شناور شهریور که سایه‌ی برگ‌ها زیر پایمان می‌رقصید و دلمان می‌خواست شیرجه بزنیم در اقیانوس سایه‌روشن‌ها و زندگی پیش رو. 

.

جلوی آینه نشسته بودم و ذره‌ذره تاریک شدن اتاق را نگاه می‌کردم. صفحه موبایل روشن شد. «منم دیر میرسم. تو کِی میای؟» بین بیست دقیقه و نیم ساعت شک داشتم. نمی‌خواستم در هوای سرد منتظرش بگذارم. پیراهن بلند اتوکشیده را از روی دسته‌ی صندلی برداشتم و دوباره جلوی آینه ایستادم. ذهنم پرتابم کرد به صبح زمستانی که میان دار و درخت‌های دانشگاه برای آدمی که تمام شب قبل حتی یک ساعت نخوابیده بود توضیح می‌دادم که چه چیز غریب بودن بیشتر از همه گلوی آدم را فشار می‌دهد. 
نشسته بودیم روی سکوی جلوی ساختمان بزرگ و پوستر تئاترها را نگاه می‌کردیم. پسری رد شد با کت عجیب و غریب و کفش‌هایی که انگار چند کیلو وزن داشتند. با نگاهم دنبالش کردم تا از کنار ساختمان پیچید سمت چپ. یاد تمام صبح‌هایی افتادم که بعد از سه چهار ساعت از میان دیوارها می‌زدم بیرون و هوای تمیز صبح میان آن همه درخت تک‌تک نورون‌هایم را بیدار می‌کرد. حالم همیشه بیشتر از هر چیزی به طبیعت و آب و هوا بستگی داشت. تمام صبح‌های بارانی و سرد این‌جا را هنوز یادم بود. دختر بچه‌ای آمد جلوی پوسترها ایستاد. دست‌هایش توی جیبش بود و نگاهش پر از کنجکاوی. پدرش عجله داشت و اصرار داشت بروند. 
اتاق کاملا تاریک شده بود و به زحمت خودم را در آینه می‌دیدم. کیف پولم را از روی میز برداشتم و دسته کلیدهای غریب. ساعت را نگاه کردم. طبق معمول دیر می‌رسیدم. 
از خانه زدم بیرون و تمام مدت ِِ رسیدن به ایستگاه مترو، به این فکر کردم که چرا ذهن آدم این تصویرهای گول‌زننده را از هر چیزی که از دست دادیم تحویل‌مان می‌دهد. انگار که هیچ وقت هیچ مشکلی وجود نداشته. انگار که گذشته هیچ ایراد و نقصی نداشته. انگار که کارش فریب دادن‌مان باشد. 

.

روزها و ماه‌ها از آن عصر جادویی سوم اکتبر گذشته و ذهن من هنوز در تقلای بی‌پایان برای یادآوری تصویری است که در نور بی‌جان ساعت‌های پایانی روز دیدم. هر روز و هر لحظه به این می‌گذرد تا شاید بتوانم جزئیات بیشتری را به یاد آورم. میز و صندلی‌های خاک‌گرفته‌ای که حالا بیشتر از هر زمانی در ذهنم معنا پیدا کردند و هزاران هزار کاشی کوچک که یک روز دیوار پوشیده از رنگ‌های سرشارشان بوده و حالا زیر پای ما ریخته بودند. دلم می‌خواهد آن چهره را بیشتر به خاطر بیاورم. ذهنم در تشخیص حالت چهره‌اش انگار دچار زنجیره‌ی بی‌انتهایی از شک و تردید شده باشد که به زحمت می‌توانم مطمئن باشم آن چیزی که دیدم امید بود یا تنها یک فریب برای ذره‌ای آرام کردن خودم. 
هر روز از تمام هفته‌هایی که گذشت وقتی در تاریکی آپارتمانم نشسته بودم و به بی‌روح بودن غروبی فکر می‌کردم که روزهای اول این شهر جان‌بخش می‌پنداشتمش، به نوری فکر می‌کردم که از پنجره‌ی قاب‌شکسته بر صورتش می‌تابید. آدمیزاد همین اندازه تغییر می‌کند و باز هم در لحظه به اطمینان خود شک نمی‌برد. در تاریکی و سکوت پذیرایی خانه‌ام که رنگ دیوارهایش را فراموش کرده بودم، به نوری فکر می‌کردم که از پنجره بر گوشواره‌های آبی‌اش می‌تابید و طره‌ی پیچ و تاب خورده‌ی موهای تیره‌اش. هنوز نمی‌توانم باور کنم که تمام آن حرف‌ها را در خواب نشنیده بودم. کابوسی بود که در انتها آن‌قدر چیزب برای از دست دادن نداری که حتی برای بیدار شدن تقلا نمی‌کنی. خودم را گول می‌زدم و گوشواره‌ی آبی را به جوانه‌ی گیاهی ربط می‌دادم که قرار بود در قلبش سبز شود. می‌توانستم به آن ببالم. به جادوی زندگی و طبیعت. 
ساعت‌های پایانی شب بود و هنوز صدایش در گوشم می‌پیچید. زمینی را به یاد می‌آوردم که از آن بالا تا چه اندازه باشکوه و تا چه اندازه تهی بود. حالا روزهاست که دست‌هایم روی کیبورد خشک شده‌اند و هر روز از خودم می‌پرسم ممکن است بتوانم باور کنم تمامش را در بیداری دیده بودم؟ 

.

قصه قصه‌ی تمام روزهایی است که دویدند و یک‌جایی جلوتر از ما گیرمان انداختند و باحوصله روحمان را واکاویدند. برای او روزهای در کنار تو بود که رج به رج روحش را بافتند و یاد نیمه روشن تو بود که او را در تاریک‌ترین اتاقک‌های ذهنش به دام می‌انداخت.
و برای تو سخن گفتن از درخشش چشم‌های او همان‌قدر سخت بود که فراموش کردنش. 

.

آن لحظه باد می‌توانست همه‌‌ی ما را با خودش ببرد. 
خانمی که شال بنفش پوشیده‌بود و از من خواست که ازش عکس بگیرم. دخترهایی که صدف جمع می‌کردند. بچه‌ای که می‌دوید و مامان و بابایش که می‌خندید. پسری که تمام مدت تنها نشسته‌بود و سیگار می‌کشید. من را. تک‌تک‌مان را. 
چرا باد این همه تنهایی را با خودش نبُرد؟ 
About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان