.

بعد از چند روز که مودم مدام پایین بود و از طرفی کلافه شده بودم و از طرفی فکر می‌کردم سخت نگیر، همیشه چند روز می‌گذره و خوب میشی؛ امروز بالاخره صبح خیلی زود بیدار شدم و همین نشونه‌ی خوبی بود. خسته نبودم. به چیزهایی فکر می‌کردم که چند روز پیش خونده بودم. 

Pay attention. It's hard to slow down and notice things in a busy world. Try to take the time to experience your environment with all of your senses. touch, sound, sight, smell and taste. For example, when you eat a favorite food, take the time to smell, taste and truly enjoy it.

Live in the moment. Try to intentionally bring an open, accepting and discerning attention to everything you do. 

چند وقت پیش به ه. می‌گفتم که خیلی اوقات توی لحظه نیستم. کاری که قبلا برام ساده‌تر بود. هنوزم گاهی‌اوقات چیزهای کوچکی رو حس می‌کنم که از اون شلوغی و زشتی بیرون جدا میشم. صبح‌های زود که نور روی پرده‌ی جدید که شبیه پرده‌های توری خونه‌ی بابابزرگه، رد طلایی انداخته و دست‌ رنگ‌پریده‌ام رو جلوی نور می‌برم، انگار که بخواد آفتاب رو بغل بگیره. فکر اینکه بهار نزدیکه و روزهای کوتاه ابری برای همیشه تموم شدند لذت‌بخشه. وقتی می‌خوام پرده رو جمع کنم چند لحظه مکث می‌کنم و همیشه خوشم میاد از نگاه کردن به دیوار آبی کنار پنجره که سفید و روشن شده از نور. تمرکز کردن روی کارهایی که انجام میدم سخته. ذهنم مدام پرواز می‌کنه و حواسم پرت میشه. فکرهایی که حتی بعضا آزاردهنده است. صورتم رو با آب سرد می‌شورم و چند لحظه مکث می‌کنم و بعد تصویر توی آینه رو رها می‌کنم و میرم پایین که چای دم کنم. شیر میذارم جوش بیاد و هنوز کسی بیدار نشده. دلم برای زمستون‌های زندگی کنار دریا تنگ شده. برای تنهایی صبح‌های آخر هفته. برای وقتی که لباس‌های روشن و خنک می‌پوشیدم و میزدم بیرون که میوه و نون بگیرم برای صبحونه. پنجره‌ی آشپزخونه رو باز میذاشتم و صورتم رو می‌بردم نزدیک قوری تا بوی به‌لیموها رو حس کنم. می‌نشستم جلوی پنجره و می‌دونستم فعلا کسی بیدار نمیشه. حالا اما باید لیوان شیر و چای رو بردارم و برگردم توی اتاقم چون نمی‌دونم فایده‌‌ی شروع کردن روز با صدای اخبار چیه و پریشون میشم و فایده‌ای هم نداره، برای همین ترجیح میدم میوت کنم. چند وقت پیش که از بی‌فایده بودن برنامه‌های تلویزیون به بابا می‌گفتم، بیشتر چون نگران بودم و حس میکردم عصبی شده، جواب می‌داد که واقعا حوصله‌اش سر می‌ره. چند تا کتاب بهش پیشنهاد دادم و گفت عینکش خراب شده و نمی‌تونه کتاب بخونه. یکی از عینک‌های قدیمی خودم رو بهش دادم تا شیشه‌هاشو عوض کنه ولی پشت گوش انداخت. صبح‌ها میره بیرون، بعد از اینکه به شیوه معمول خودش میخواد همه چیز رو کنترل کنه و دیگه حتی حوصله‌ی حرف زدن و بیان خواسته‌هام رو هم ندارم؛ چون درست بهم گوش نمیدن و از ذهنم می‌گذره که دور بودن ازتون یک‌جور غم بود و زندگی کردن باهاتون یک‌جور غم. 

بیشتر عکس‌های رندوم می‌گیرم. دیگه دنبال کادر و سوژه‌ی پرفکت نیستم. از چیز ساده‌ای مثل وقتی که متوجه میشم رنگ آبی تیره‌ی جدید دیوار رو دوست دارم یا عصرها که پرسه می‌زنم و میرسم به اتاق آخر خونه که چراغش خاموشه و غبارهای معلق توی هوا جلوی آینه شناورند. به ه. می‌گفتم که توی لحظه نمی‌مونم؛ اما عکس گرفتن، موسیقی و صبح‌های زود آرومم می‌کنه همیشه. کمتر به آینده فکر می‌کنم. اونقدر بهش فکر کردم که حالا دیگه رهاش کردم. هیچ ایده‌ای ندارم که قراره به کجا برسم. تمام زندگی برنامه داشتم و مسیرهای تعریف‌شده. حالا دلم می‌خواد کارهایی رو انجام بدم که دوست دارم و لذت ببرم از همین زمانی که دارم و نهایتا یک مقدار به Responsibility جدی‌تری که رشته‌ام بعد از این روی دوشم میذاره فکر کنم و نه چیزی بیش از این. 

گاهی اوقات هم به جای دعوا کردن توی سرم برای چیزهایی که هیچ‌وقت قرار نیست حل بشه، به بوی جدید شامپو فکر می‌کنم که شبیه بوی خونه‌ی قدیمی عمه است. همون خونه‌ای که تمام خاطره‌ام ازش برمیگرده به دسته‌جمعی بازی کردن توی اتاقی که پنجره‌اش به کوچه باز میشد و گل‌های قرمز فرشی که همیشه دوست داشتم دست بکشم روشون تا برجسته بشن. بعد که صداهای توی سرم رو آروم می‌کنم، فکر می‌کنم که ولی واقعا چرا بوی تمام شوینده‌ها و عطرها من رو یاد خونه‌ی عمه میندازه. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان