The light behind your eyes

اولین بار که به تو و صدای نگرانت وقتی که از تکه‌های گذشته حرف می‌زدی فکر کردم، یکی از شب‌هایی بود که لاک‌پشت ریل‌ها را طی می‌کرد تا به شهر دور برسیم. با نور کمی که از چراغ بالای دیوار سفید اتاقک به صفحه‌های کتاب می‌رسید، قصه‌ی زندگی تو و تمام چیزهایی که بودی از لابلای خط‌های کتاب، میان هزار فکر به هم‌ریخته‌ی ذهنم می‌چرخید و بعدها نوشتم که من همیشه شیفته‌ی تنهایی تو بودم. شکلی از تنهایی که فقط برای تو بود. 

همیشه یاد عصر تابستانی می‌افتم که کوچه‌های مرکزشهر را پی هیچ گشته بودیم و برای خانمی که عینکش همراهش نبود از روی کاغذ مچاله‌ای که نشانم داد شماره‌ی دوستش را خوانده بودم. نگران حرف می‌زد و به زحمت کیف دستی و جعبه‌ی شیرینی‌ای را که برای دیدار دوست قدیمی بود نگه داشته بود و به ه‌. گفته بودم که باید قصه‌اش را بنویسم. از خیابان‌های گرم با درخت‌های سبز پررنگ و آفتاب‌خورده برگشته بودم که کفش‌هایت را پشت در دیدم. هیجان‌زده شده بودم از دیدنت که چشمم به چراغ‌های پذیرایی افتاد که هنوز خاموش بود و آفتاب بی‌رنگ از پنجره‌ی آشپزخانه به جایی که نشسته بودی نمی‌رسید. برای لحظه‌ای کوتاه ترسیدم. حرف‌هایتان را نیمه‌تمام گذاشتید. نگاهت خسته و مهربان بود، مثل همیشه. رفتم توی اتاق بلاتکلیف نشستم و منتظر بودم خودت بالاخره حرف بزنی. آمدی و گفتی که برای خداحافظی سر زدی. بعد انگار که حرفی که زده باشی طبیعی‌ترین حرف ممکن باشد، به عادت همیشگی یکی از کتاب‌های کتاب‌خانه را برداشتی و احتمالا می‌خواستی بپرسی که دوستش داشتم یا نه که چشمت به من افتاد که به بی‌فایده‌ترین شکل ممکن تلاش می‌کردم که گریه نکنم. کتاب را روی قفسه رها کردی و بعدها با اولین عکس‌هایی که فرستادی گفتی که سال‌ها ادامه دادن به شکلی از زندگی که نمی‌خواستی هیچ ساده نبود. 

کیزوکی احتمالا تو تنها کسی هستی که می‌توانم برایش تعریف کنم یکی از صبح‌های آخرین روزهای سال به یاد «به هوای دزدیدن اسب‌ها» افتادم و شب‌های زمستان سال گذشته و باران‌های بی‌خبر شهر دور. برای اشک‌ها‌ پایانی نبود و می‌دانستم که وقتی باور کنم دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانم گریه کنم. پراکنده می‌نوشتم که برای من که همیشه آدم‌ها را دوست داشتم و خوبیشان را باور داشتم این روزها چقدر سهمگین و باورنکردنی می‌گذرد و واقعیت همان اشک‌ها بود و گم شدن در تنها ژاکتی که با خودم برده بودم و کلاهی که با وجودش دیگر مجبور نبودم به آدم‌ها نگاه کنم. همان شب‌ها بود که کتاب را می‌خواندم. تنها چیزی که قلبم را گرم می‌کرد و برای چند لحظه دوباره جریان زندگی به تنم برمی‌گشت با اینکه می‌‌دانستم که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود. نمی‌دانم برایم بهتر بود یا نه؛ اما صبح‌های آخرین روزهای سال به این فکر می‌کنم که کاش میشد برای چند روز بزرگسالی را ترک کنم. تو می‌فهمی کیزوکی. تو که به من گفتی هیچ‌ وقت نمی‌خواهی از این جاده‌ها برگردی و این شهر هرگز برای تو چیزی نداشته. 

دلم بارها خواندن یک کتاب کودکی را می‌خواهد که هیچ عجله‌ای برای هیچ چیزی نبود و دنیای بیرون با آن همه پیچیدگی منتظرمان نبود. بهار سالی را یادت هست که اولین دوربینت را خریده بودی؟ تمام تعطیلات عکس می‌گرفتی و من فکر می‌کردم اگر ازت بخواهم که با دوربینت عکس بگیرم قبول نمی‌کنی. یک صبح که بچه‌های کوچک‌تر مدام اسمم را صدا می‌زدند تا به حرف‌های ناتمامشان گوش بدهم تو را نگاه می‌کردم که مثل همیشه بی‌توجه به اتفاق‌های دور و برت راه می‌رفتی که چشمت به ما افتاد که در لحظه سوژه‌ی خوبی برای دوربینت شده بودیم. صدایمان نزدی که ترکیب به هم نریزد. وانمود کردم متوجه نشدم و چند بار که عکس گرفتی سرم را بالا آوردم و به زحمت دست تکان دادم و خندیدم و بالاخره جراتم را جمع کردم و گفتم می‌خواهم عکس بگیرم. دوباره همان نگاه خسته و مهربان. «از چی میخوای عکس بگیری؟» به زحمت از در گلخانه بزرگ آویزان شدم و از ردیف غنچه‌های سرخ عکس گرفتم. عکس را نگاه کردی و همان لبخند و همان نگاه. «آفرین. عکس خوبی شد.» کیزوکی حالا که سال‌ها از آن روز سرد فروردین در آن شهر که همیشه جز سرما چیزی ازش در ذهنم باقی نمانده می‌گذرد، من هنوز فکر می‌کنم که تو بهتر از هر کسی می‌توانی بفهمی چرا من هیچ وقت نتوانستم دنیای بیرون را دوست داشته باشم. تو که گاهی اوقات دیوارهایت را کنار می‌زدی و به جریان همان دنیا برمی‌گشتی؛ اما بعد از آن عصر تابستان نقاشی‌هایت را از دیوار اتاق برداشتی و بالاخره سکوتت را شکستی و گفتی که سال‌ها ادامه دادن به شکلی از زندگی که نمی‌خواستی هیچ ساده نبود. 

حالا کلمه‌هایم تمام شده و می‌خواهم فکر تمام جزئیات ریز و درشت دنیای بیرون را دور بریزم و تمام روزهایی که از سال باقی مانده را به تو و تنهایی‌ات فکر کنم. به تو که همیشه بخشی از خودم را به من نشان می‌دادی که من میل به فراموش کردنش داشتم. به تو و عکس‌های بهاری که احتمالا یک گوشه از اتاقت که برای زمان طولانی چراغش خاموش مانده رهایشان کردی. به تو که همیشه در نظرم زیبا و آزاد بودی، حتی با اینکه احتمالا هیچ وقت باورش نکنی. 

About me
من این‌جا سکوتم رو می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان