نمیدونم مرزش کجاست. جایی که بتونی بگی من هر کاری رو که میتونستم و میدونستم درسته انجام دادم. میدونم که میشه بهتر از این فکر کرد. بهتر از این تحلیل کرد. بهتر از این تصمیم گرفت و به خودم میگم که آره میشه؛ اما دلیلی نداره خودت رو سرزنش کنی؛ چون بخشی از این بهتر شدن از تجربهها میرسه.
وقتی به آینده فکر میکنم، دیگه دلم شلوغی و هیاهو و سرعت زیاد زندگی روزمره رو نمیخواد. قبلا فرق میکرد. هیجانزده میشدم از فکر کردن به زندگی پر از اتفاق. الان نه. الان که تا میخوام یک مسأله رو حل کنم مشکل بعدی ظاهر میشه. تمام اون روزهایی که کارهای زیاد ذهنم رو رها نمیکرد، تصمیمها برای آینده تغییر کردند. اولویتها هم همینطور.
چند روز آینده آخرین کارهایی که داشتم تموم میشه و میتونم تا آخرین روز شهریور خودم بمونم و صبحهای زود نیمهروشن قبل از طلوع. بعد ناخنهامو رنگ پاییز کنم و آروم برگردم به سایهای که همیشه روی زندگیام پهن شده بود.