- یکی از سختترین تمرینهای زندگیام برای کنار اومدن با بخشی از خودم، رقص جلوی آینه بود. روز روشن، با نگاه به چشمهای خودم، جلوی آینهی قدی اتاق آبی، که کاملا دیده بشم. برای من که فقط توی مهمونیهای شلوغ رقصیده بودم، وقتی چراغها خاموش بود و کسی کسی رو نمیدید، یا توی ماشینی که خیابون خلوت آخر شبی رو میرفت و آدمها حواسشون به ریتم تند آهنگ بود و باد خنک و نه هیچ چیز دیگه، یا وقتی که دریا عقب میرفت و بعد از غروب، جایی نزدیک دریا بودیم و دور از ساحل و دور از نگاه آدمها؛ برای من رقصیدن جلوی آینه سخت بود. نمیتونستم دستها و پاهامو تکون بدم. نمیخواستم خودم رو ببینم. اما کمکم سادهتر شد. همراهش میخوندم Dancing in the moonlight, Gazing at the stars so bright, اما هنوز هم نمیتونم جلوی بقیه وقتی که نگاهم میکنند برقصم. نمیدونم این ماجرای کنار اومدن با بعضی چیزها تا کی ادامه داره. فقط میخوام نگاه آدمها و حضورشون کمتر و کمتر مضطربم کنه.
- اوایل از چیزی که برای بیوی اینستاگرام و معرفی خودم نوشته بودم بدم میاومد. از اینکه فقط همین یک توضیح رو برای معرفی خودم داشته باشم. از دیروز تا الان که بعضی استوریهای سطحی رو در واکنش به اتفاقی که افتاده میبینم فکر کردم که این فضا و این آدمهایی که من باهاشون در ارتباط بودم نیازی به معرفی بیشتری هم نداشته. نیازی نیست بخش بیشتری از خودم رو نشون بدم. همین شغل احتمالی آینده کافیه. هرچند یک گوشهای از ذهنم نوشتم که فقط همین نباش، حتی اگه بخشی ازش برات باقی موند؛ اما بیشتر از از این باش. چیزهایی باش که ذهنت میخواد، چیزهایی که ذهنت همیشه براشون شوق و عطش داشته، حتی اگه موقتا توی مرداب گیر افتاده باشی.
- چند روز پیش که بالاخره تصمیمم رو گرفتم، اینکه نمیخوام فاصله بگیرم یا چیزی رو خراب کنم؛ اما مرزهای توی ذهنم قراره تغییر کنه و به حالتی که چند وقت پیش داشت برگرده، فکر کردم با اینکه بیشتر شبیه A relationship ends before it begins بود؛ اما چیزهای زیادی ازش یاد گرفتم؛ دربارهی خودم، دربارهی رفتارهای ناراحتکنندهام با آدمها، دربارهی چیزهایی که میخوام و دربارهی زندگی. یک Journey جالب بود. ترکیبی از حسهای مختلف که با روز و شبهای زیادی از شمال و جنوب گره خوردند و بیشتر از همه با عصری به یاد میارمش که عمیقأ ناامید شدم و فاصله گرفتم و چند هفته بعد که دوباره برگشتم، وقتی زندگی آروم و زیبا بود، چون حس کردم ارزشش رو داره. ولی در نهایت موضوع این نیست. بعیده که بتونم Ea رو خرج نموداری کنم که حتی معلوم نیست به کجا برسه.
اما غمگین نیستم. فکر میکنم آدمهایی با شخصیتهای این چنینی و ذهن منحصر به فرد و زیبا کم پیدا میشن. من خوششانس بودم که چندین بار این آدمها رو نزدیک خودم داشتم.
-در نهایت؛ We're not designed to hold ourselves together.